«حرف بعضی از هماردوگاهیهایم را میفهمم که میگویند زندگیشان بدون تجربهٔ گولاگ کامل نمیبود، اما من مخالفم. اگر میتوانستم از اول زندگی کنم، دوست داشتم در هجدهسالگی به دانشگاه بروم و، پس از فارغالتحصیلی، خودم را بهکلی وقف کارم بکنم. گولاگ اتلاف زمان، سلامتی، و انرژی بود. انسان برای این ساخته شده که پیِ شادکامی و زیبایی برود و کارهای رضایتبخش انجام بدهد. بهنظرم خطاست اگر بگوییم تجربهٔ گولاگ برای آموختنِ زندگی ضروری است، با اینکه میفهمم چرا اینطور میگویند: همقطارانم دلشان تنگِ آن رفاقتهای نزدیک در گولاگ است. با این حال، در آزادی هم میشود دوستیهای بسیار خوبی شکل داد. به باور من آثارِ مثبتِ زندگی در گولاگْ تمامِ نکات منفیِ آن را جبران نمیکند.
sedy
بعدتر، مادرم، اُلگا ایوینسکایا، به من گفت که وحشت جنگ، با وجود گرسنگی و خطر دائمیِ مرگ، در مقایسه با خطرات رژیم تمامیتخواه، آن حکومت فریب با دروغ و مجازاتهای بیحسابوکتابش، نعمت بود.
sedy
خوب به خاطر دارم که در زمان جنگ، دوست داشتم گیر گشتاپو بیفتم و دستگیرم کنند تا بتوانم نشان بدهم که یک کمونیست واقعیام. مانند بسیاری از دوستانم، من هم باور کرده بودم که مأموریت تاریخیِ مهمی بر عهده دارم: ساختنِ کمونیسم. از کودکی این را به ما آموخته بودند و ما هم باورش کرده بودیم. این مأموریت به زندگیمان معنی میداد و خوشحالمان میکرد. حکومت شوروی مشوق کنشگری و مشارکت بود، بهویژه در حوزهٔ سیاسی. نظام به تعامل افرادی وابسته بود که پیامهای موردعلاقهٔ حکومت را محقق میکردند. عادتمان داده بودند که کنشگرانِ طرفدارِ کمونیسم باشیم. تصور تفکری دیگر برایمان ممکن نبود.
sedy
و بالاخره شاهد واقعهای شدم که هیچوقت فکر نمیکردم به عمرم قد بدهد: فروپاشیِ کمونیسم. سالهای بین ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱ شادترین سالهای عمرم بود. زنده ماندیم و سقوط رژیم تمامیتخواهمان را دیدیم و کوشیدیم تا آنجا که ازمان برمیآید از نظام جدید حمایت کنیم. با شور و شوق در تمام جلسات و راهپیماییها شرکت میکردم. صدهاهزار نفر از همفکرانم به خیابانهای مسکو آمده بودند چون بالاخره میتوانستند عقایدشان را بیان کنند، و من در میان آنها احساس شادی میکردم.
sedy