تو را سپاس ای بانویی که،
آموختی مرا
جنونِ عشق
جنونِ سفر
تو را سپاس
بنامِ تمامِ درویشان وُ فقیران
چراکه،
از گندمزارانِ سینههای تو
نان میخورند نیمی از مردمان!
samangheidi
تو میکدۀ منی
چو ستم روا دارد روزگار بر من/
به جامهایت بیابم آسایش و رهایی را...
samangheidi
و هرگز نبوده زنی بر زمین مگر تو؟
دوستت دارم
دوستت دارم حتّی بهگاه حبیب بودن دگری
و نوشیدنِ شرابت
حتّی به گاهِ معاشرت با زنِ دگری
حتّی بهگاه بند آمدنِ زبانم
باز نام تو را میبرم
حتّی اگر نامش برم؛
و در میانۀ غذا، میسنجم
خطوط دستانش را با خطهای دستانت
samangheidi
بانو!
آغاز میگردد تاریخِ رودِ فرات
با چشمهای تو
و میآغازد نیز اندوهِ زیبای من
آن اندوه که سخن میگوید به هفت زبان وُ
شروع میشود عشقِ سترگ من
آن عشق که،
بالا میرود از دیوارههای سینههای تو،
چو پیچکی...
و آغاز میگردد روزگاری از «شعر»
که شبیه نیایش میشود شعر در آن
و از آن نخلستانهایی میرویند وُ
میجوشند از آن فوّارهایی
و از تو میتراود شراب وُ
میروُید: گندم وُ پنبه وُ انبه...
و تجلّی میکند از نافت
معجزهها!
samangheidi
نگارم چو خندد؛
سرشار میکندش از سروشِ شیرین وُ زنانگی...
سرانگشتانِ خندههایت/
فرو میخلند در من وُ شرحهشرحه میکُنندم
آی نازنین زرّین دهان،
ببار بر شب نغمههای خویش...
samangheidi
آوار
میشوم
بر ماسۀ سینهات
-خسته-
بسان کودکی که نخسبیده؛
از زادروزش...
samangheidi
اگر میدانستند مشتریان قهوهخانهها
دستانت هر روز مسافر قهوهخانهاند
فنجان قهوۀ خویش ترک میگفتند وُ
مینوشیدند دستان تو را.
samangheidi
چرا عشق در جهان نمیگردد
از آنِ تمامی مردمان
از آنِ تمامی مردمان
مثالِ پرتو سپیده؟
samangheidi