بریدههایی از کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ)
۴٫۷
(۵۴)
وقتی امام حسن (ع) و امام حسین (ع) میشوند «حسنین» پس حضرت زینب (س) و حضرت امکلثوم (س) هم میشوند «زینبین». بیان کردم به همان میزان که حضرت زینب (س) ایثار و فداکاری کردند، حضرت امکلثوم (س) نیز در فداکاری و از خود گذشتگی سهم داشتند، ما بیشتر از زینب (س) یاد میکنیم و خدمات امکلثوم (س) را نادیده میگیریم.
بنت الحیدر
در حالی که زخمهای عفونیام دهن باز کرده و درد بر تمام وجودم مستولی بود، بایستی این وضع را تحمل میکردم و مراقبت میکردم تا هم بدن بچه ها با زخمها و جراحات به خاطرمیکروبی بودنشان تماس مستقیم نیابند و هم نالهای نکنم که متوجه وضعیتم شوند و به خانواده خبر دهند. ممکن بود خانواده با اطلاع از بیماریم دست به دامان کسانی میشدند تا آزادم کنند. فرزندان دلبندم را در بغل و روی زانوهایم مینشاندم تا دستم به سر و گردنشان برسد، با این که درد شدیدی داشتم؛
زیـ نب
موقع ورود ما، گورباچف با یک یک آقایان دست داد، وقتی به نزدیک من رسید دستش را دراز کرد ومن خیلی تند دستم را به زیر چادر کشیدم. این کار من برای او خیلی گران آمد (گویا در عرف دیپلماتیک نوعی توهین تلقی میشود)، گورباچف با خنده عکسالعمل نشان داد و جمله کوتاهی گفت که من نفهمیدم، اما از چهرهاش پیدا بود که از کار من خوشش نیامد.
آسمان
باور کردنی نبود امام فرمودند: «بمانید! انشاءالله اوضاع تغییر میکند و همه با هم میرویم». مگر چنین چیزی ممکن بود؟! مگر با این شرایط و اوضاع و احوال، احتمالی برای تغییر اوضاع بود؟! چنین وعدهای از طرف امام برایم پیچیده به نظر میرسید، تصور تحقق این پیشبینی نه تنها برای من، برای هیچ کس ممکن نبود و فقط حضرت امام بودند که چنین امید روشنی به آینده داشتند
زیـ نب
آقای گورباچف مانند ورودش دوباره شروع به دست دادن با یکیک افراد کرد، وقتی در مقابل من ایستاد آقای جوادی آملی و سایرین همینطور داشتند مرا نگاه میکردند. شرایطی نبود که از حاجآقا بپرسم چکار کنم. دیدم که اگر تو ذوق گورباچف بزنم خیلی بد است، از اینرو وقتی او دستش را دراز کرد من چادر را بر روی دستم انداختم و به او دست دادم. این برخورد و این نوع دست دادنم برای گورباچف که رهبری امپراتوری شرق را به عهده داشت، خیلی سخت و گران آمد. سعی کرد به روی خود نیاورد و گفت: «من دستم را برای دست دادن دراز نکردم، بلکه دستم را به سوی این مادر انقلاب دراز کردم که بگویم ما همسایههای خوبی هستیم؛ ما دست بیاسلحهمان را به سوی شما دراز میکنیم، شما هم مردهایتان را تشویق کنید که دست بدون سلاحشان را به سوی ما دراز کنند.
آسمان
آقای جوادی آملی با طمأنینه و آرامش خاصی و با یک تبسم خیلی معنادار که گویی به گورباچف میفهماند که حرف امام را نفهمیدی، گفت: «اصلاً این مسئله به نحوی که شما برداشت کردید مدنظر امام نبوده، خاک شوروی از هفت طبقه زیرین تا هفت طبقه برین مال شما، کسی کاری به آن ندارد، مقصود امام، آدم مسلمانی است که در هر جای دنیا در سختی و عذاب است و مشکلی دارد که ما به حکم وظیفه دینی و به عنوان یک مسلمان وظیفه و حق خود میدانیم که از او دفاع کنیم؛ آب و خاک برای ما مطرح نیست این هویت انسان مسلمان است که مطرح است.»
آسمان
به یاد دارم یکی از کسانی که در همان نخستین روزها وارد سپاه شده بود، فردی بود که به نام شهید سماوات در بازار مغازه کمدسازی داشت ولی کارها را به شاگردانش سپرده بود و خود تمام وکمال در سپاه حضور داشت. و تا روز آخر یک ریال هم از سپاه حقوق نگرفت.
زیـ نب
«...حالا من اینجا هستم و هشت تا بچهام آنجا (ایران)، نمیدانم چه کار کنم. اگر برگردم، میترسم گرفتار ساواک شوم و دوباره زندانی شوم. اگر برنگردم، هشت بچهام در ایران بدون مادر مانده اند؛ نمیدانم تکلیفم چیست!» باور کردنی نبود امام فرمودند: «بمانید! انشاءالله اوضاع تغییر میکند و همه با هم میرویم». مگر چنین چیزی ممکن بود؟! مگر با این شرایط و اوضاع و احوال، احتمالی برای تغییر اوضاع بود؟! چنین وعدهای از طرف امام برایم پیچیده به نظر میرسید، تصور تحقق این پیشبینی نه تنها برای من، برای هیچ کس ممکن نبود و فقط حضرت امام بودند که چنین امید روشنی به آینده داشتند. با وجود پرسشهای بیشماری که در ذهنم پیرامون این سخن ایجاد شد، از روی اعتقاد و ایمانی که به امام داشتم پس از کمی تأمل حرف ایشان را باور کردم و من نیز امیدوار شدم و دیگر سکوت کردم. پیش از خروج از اتاق پرسیدم: «پس شما اجازه میدهید، من به لبنان بروم و در کنار خواهران و برادران فلسطینی باشم و مبارزه کنم، تا اوضاع ایران تغییر کند؟» فرمودند: «هر کجا که میبینید برای اسلام مفید هستید، میتوانید خدمت کنید؛ تکلیف است.»
ساجده
به نزدیکیهای توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم: «من عینکی نیستم» گفتند: «عجب دیوانهای است این...!»،
سپیده دم اندیشه
حضرت امام در این دیدار خیلی راحت به من گفتند: «شما چرا چادر ندارید؟ بگویم احمد برایتان چادر بخرد!» عرض کردم: «حاج آقا چادر دارم ولی نمیشود با اسلحه و قطار فشنگ و با تجهیزات دیگر از کوه و تپه بالا رفت.» امام فرمودند: «حالا که شما دارید توی شهر کار میکنید.»
Yas Balal.جواد عطوی
حجم
۶۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۶۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
۷۲,۱۰۰۳۰%
تومان