کتاب عشق را، جز یک ورق نیست
در آن هم، نکتهای جز نام حق نیست
چڪاوڪ
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
misbeliever
کاش این درد به دل میگنجید
zahra.k6
ازین پژمردگی، ما را غمی نیست
که گل را زندگانی جز دمی نیست
zahra.k6
در کشور وجود، هنر بهترین غناست
_SOMEONE_
مترس از جانفشانی گر طریق عشق میپوئی
چو اسمعیل باید سر نهادن روز قربانی
س م
عشق آنست که در دل گنجد
vahid
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین
سودا
دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی
چڪاوڪ
بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است
باید که چراغی بدست گیرد
در نیمهشب آنکس که رهگذار است
آبنوس' تیناز