بریدههایی از کتاب پیکر فرهاد
۳٫۵
(۲۸)
مسخرهترین چیز دنیا اتفاق افتاده بود؛ شما نمرده بودید، اما زندگی هم نمیکردید، فقط زنده بودید.
آدمی که فقط میشنود، به سختی حرف میزند، میخندد، میگرید، اما اصلاً نمیتواند سرپا بایستد، نمیتواند قلم به دست بگیرد. فقط هست که بگوید من هنوز نمردهام.
متأسفم.
نیلوفر معتبر
در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است. از تنها مردن نمیترسیدم، از این که تنها زنده بمانم میترسیدم.
نیلوفر معتبر
حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم. انتظار که چیز بدی نیست، روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.
نیلوفر معتبر
بعضی وقتها برای این که چیزی باقی بماند باید فداکاری کرد.
نیلوفر معتبر
او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد میکرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار میخواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادیاش برگردد.
نیازش را به مهر مادرانهام میفهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایرهوار میچرخد، و این چرخه بیسرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه میشد.
نیلوفر معتبر
بغض کرده بود و به زندگی نیشخند میزد. بیآن که آرزویی در سر داشته باشد. میرفت که بر مقدار تریاک و مشروب خود بیفزاید، هر چند که نه تریاک، و نه مشروب، هیچ کدام توفیری با هم نداشتند، زندگی بیمعنا شده بود و این تکرار روزمرّگی، زندگی دستمالیشده دمِدستی، کاروان مسخره شب و روز که زنجیرشده از پس همدیگر میرفت و میرفت، اما هیچ وقت تمامی نداشت، گلههای عظیم گاو و گوسفند که به مسلخ برده میشدند و جوی خون، یا نه، رودخانه خون در خاک غرق میشد تا زمین جان بگیرد، همه و همه به این خاطر بود که آدمی کمی بیشتر عمر کند تا شاید در بقیه زندگیاش یک گاو بیشتر بخورد؟
نیلوفر معتبر
همه درد این بود که یا میخواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند، و یا تلاش میکردند لباس را بر تن آدم جر بدهند، و ما یاد گرفتیم که بگریزیم. اما به کجا؟ مرز بین این دو کجا بود؟ کجا باید میایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق باشیم و نه پرپرشده دست درندگان بیاخلاق؟
نیلوفر معتبر
از رحم مادری به دنیا پا میگذاشتم. دنیایی که در اولین لحظه ورود بایستی ساز گریه را کوک میکردم و با تمام وجود از ته دل ضجه میزدم.
نیلوفر معتبر
نه تنها او را میخواستید بلکه تمام ذرات تنتان ذرات تن او را لازم داشت.
نیلوفر معتبر
یک ماشین پت و پهن سیاه برایم بوق زد و من وقعی نگذاشتم. مردی از کنارم گذشت و زیر جلکی گفت بخورم. و من انگار که نشنیدهام، ولی داشتم سرسام میگرفتم. این همه دشمن داشتم و نمیدانستم؟ در دنیایی زندگی میکردم که هیچ پناهی نداشتم، دنیایی که هیچ شباهتی به جامعه انسانی نداشت، جایی مثل جنگل وحش، و من ناچار بودم تحمل کنم، با ترس و وهم راه بروم، با وحشت بخوابم و با دلهره از خواب بیدار شوم.
مگر چقدر عمر میکردم که بایستی نصف بیشتر عمرم را به خنثی کردن توطئه دیگران تلف کنم؟ و چرا کسی به دادم نمیرسید؟
نیلوفر معتبر
حجم
۱۲۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
حجم
۱۲۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۱
تعداد صفحهها
۱۴۳ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۹,۴۰۰۴۰%
تومان