وقتی شعر میخوانم احساس سبکی میکنم. حس میکنم بال درمیآورم و بر فراز شهر پرواز میکنم. در کالبدِ گنجشکی میروم که سریع پرواز میکند اما حواسش جمعِ جمع است که دنبال چه چیزی است. شعر مرا از این اتاق، از این خانهٔ تاریک، از این شهر که ریا آن را تکهپاره کرده است، بیرون میبرد. شعر مثل عکسالعمل است، مثل دفاع، مثل فکر فرار.
وحید
از وقتی بازنشسته شدهام، سعی میکنم نمیرم. از خودم میپرسم به چه دلیلی مقاومت میکنم. دلخوشیهایم بسیار نادرند. خاطراتم خستهاند و زور میزنم تا دیگر آنها را فرانخوانم و به آنها پناه نبرم. یاد گرفتهام از آنها حذر کنم.
وحید
یک روز چیزی فهمیدم، چیزی بدیهی، چیزی که ناگهان با وضوحی وحشتناک به ذهنم القا شد: بچههایمان مالِ ما نیستند. این حقیقت آزارم داد. فکر میکردم کاملاً طبیعی است که از من و مادرشان مراقبت کنند. اشتباه میکردم. بعد یاد گرفتم که بپذیرم آنها هم زندگی و مشکلات خودشان را دارند و ما باری بر دوششان شدهایم
شراره
شعر مرا از این اتاق، از این خانهٔ تاریک، از این شهر که ریا آن را تکهپاره کرده است، بیرون میبرد. شعر مثل عکسالعمل است، مثل دفاع، مثل فکر فرار.
rain_88
مسلمانان حتی وقتی بمیرند، اختیار خودشان را ندارند. جامعه درمورد زندگی و مرگشان تصمیم میگیرد. راهی برای فرار نیست.
Aynazab
کار کشوری که بیشتر از مدرسه و بیمارستان مسجد میسازه، تمومه. چیز درستی ازش درنمیآد. میشه توی خونه نماز خوند. حتی میشه تو ذهن با خدا مناجات کرد. به مسجد نیازی نیست.
Aynazab