قدری هم بستگی به توانایی ذهنی شما دارد که موضوعهای این چنینی را دستهبندی میکند. از این عادت زندانیکردن خودتان دست بکشید.
mst
«همه میدانند مرگ هست. اما این دانستن مانع از آن نمیشود که زندگی نکنند!»
کتابخوار
طاعون در شهر یافا، گدایان بیشمار را روی بسترهای نمناک و پوسیده و چسبیده به زمین سفت بیمارستان قسطنطنیه از حرکت انداخت. آدمها چه دارا و چه ندار در نهایت عدالت در کنار هم مردند.
IT_girl
«آه دکتر! دلام میخواست درست میتوانستم خودم را بیان کنم.»
ندا منتظری خادم
«یک موضوعی برای من روشن نشده است؛ چهگونه افراد مقدس میشوند؟»
ریو گفت: «این موضوع مربوط به مومنان است، شما که معتقد نیستید.»
تارو گفت: «من فکر میکنم میتوان بدون باور به خدا هم مومن بود.»
Royaa
زنها و مردهای این شهر ساحلی، زیادی حریصاند. یا آنقدر به هم دل میبندند که دلبستگیشان دردسرساز میشود، و یا آنقدر از هم بیزار میشوند که دیگر نمیتوانند همدیگر را تحمل کنند. هر چه هست در زندگی و رفتارشان تعادلی وجود ندارد. در شهر اوران، مثل باقی شهرها مردم عادت ندارند دربارهی زندگیشان فکر کنند و یا خودشان را دوست داشته باشند.
.
وقتی بیماری نیست، فکر مرگ هم سراغ آدم نمیآید و این احساس یکنواختی باعث میشود که زیبایی لحظههایی مثل سپیدهی صبح و شب و خیلی از دیدنیهای دیگر در تنبلی و ملال از دست برود.
Variable
او به تارو گفته بود که مطمئن است خدا وجود ندارد، چون در غیر این صورت کشیشها بیفایده میشدند. از طرفی تارو دیده بود که او زندگیاش از راه اعانهی کلیسا میگذرد.
هرمس
دراز و لاغر و در میان لباسهایش لق میزد و همیشه هم گشاد میپوشید چون فکر میکرد که هرچه گشادتر باشد دواماش بیشتر است.
امیر
«زمانی که جوان بودم با خیالی راحت زندگی میکردم و از زندگیام راضی بودم. رنج برای من مفهومی نداشت. به هر چه میخواستم به آن میرسیدم. موقعیتام مناسب بود و جای کمبودی نداشتم. با موقعیتی که داشتم با زنها هم مشکلی نداشتم. یک مدت که گذشت چیستی و هستی زندگی، مرگ، هدف و مفاهیم مرگ و نیستی و... در ذهنام پدیدار شدند. بعد از آن دیگر آرامش جای خود را به تفکر و اندیشیدن داد. کسی هم در اینباره گناهی نداشت.
هرمس