آدم خطرناکی بود!...
پرنده را در قفس نگه میداشت و ماهی را در تنگ آب!...
و تمام عمرش به آزادی میاندیشید!!!...
f_altaha
شاید یک شب از فرط خوشحالی این همه تحمل، لحاف را روی سرم بکشم و در آن تاریکی مطلق چشمهایم را باز کنم تا خوب ببینم حتی برفکها هم میتوانند سیاه و زشت باشند...
؟
هر نفس یک دردست بس عمیق و سنگین...
هر نفس یک تیرست بر دلم، کو تسکین
ⓝⓐⓡⓖⓔⓢ
میشود روزی شوم عاری ز هر درد فراق؟
S
ما آدمهای بدی نیستیم...ما تنها فراموش کردهایم!...
_SOMEONE_
آدم خطرناک
آدم خطرناکی بود!...
پرنده را در قفس نگه میداشت و ماهی را در تنگ آب!...
و تمام عمرش به آزادی میاندیشید!!!...
m
تا خود صبح نگران بود که قرص ماه به اندازهٔ کافی اتاقش را روشن نکند!...
خورشید که آمد، بازهم خواب ماند!
💜ghazal💜
و آن لکهٔ لعنتی هیچ گاه نگذاشت تصویرش در قاب آیینه بدرخشد!...
؟
هی مترسک! تو هم بنشین!...
زانوهایت را خم کن...
غبار سالها ایستادگی را بتکان...
اینجا کسی به خاطر کسی نمیایستد!...
اینجا کسی به پای کسی نمیماند!
قصههایمان قصهٔ رفتن است و ماجرا گذشتن!...
بماند از خودمان یا دیگری!...
نیلوفر🍀
بدتر از آن این بود که به آخر برسد، اما صدای هیچ تشویقی به گوشش نرسد...
خط پایان را نشانش دادند...
فریاد زد بایستید! با تمام عقب ماندنم از رفتن خستهام!..
نیلوفر🍀