بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب نامه‌ای از رام الله | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب نامه‌ای از رام الله اثر غسان  کنفانی

بریده‌هایی از کتاب نامه‌ای از رام الله

نویسنده:غسان کنفانی
انتشارات:نشر روزگار
امتیاز:
۴.۲از ۱۱ رأی
۴٫۲
(۱۱)
مردم نتوانستند آنگونه که عمو ابو اوتمان خودش وصیت کرده بود او را دفن کنند چرا که هنگامی که او را به پاسگاه می‌بردند، تا از او اعتراف بگیرند، مردم صدای انفجار مهیبی را شنیدند که پس از آن تمام ساختمان فرو ریخت و جسد ابو اوتمان نیز در میان آوار ناپدید شد. مادرم هنگامی که از میان کوهها مرا می‌گذراند تا به اردن برویم، شنیده بود که عمو ابو اوتمان وقتی برای آوردن پارچه سفید به مغازه اش رفته بود، صرفا با پارچه ای سفید برنگشته بود.
3741
احتمالا درون جعبه اسباب بازی های جالبی هم بودند اما آن ها خوردنی نبودند؛ به همین دلیل چندان اهمیتی برایم نداشتند.
Amiroo
راننده، همراه ملودی، آوازی در مورد پسر جوانی می‌خواند که می‌توانست کوهی را روی دوشش حمل کند و آن را کنار خانه دختری گذارد که دوستش دارد چراکه این دختر آرزو داشت، به غاری فرار کند که در آن یک حصیر، یک قرص نان و گودالی پر از زیتون باشد. وقتی از پنجره نگاه می‌کردی، عکل نزدیک بود.
همچنان خواهم خواند...
من از سفر به گذشته ای که هنوز در درونم زنده است، بازگشتم.
همچنان خواهم خواند...
اکنون عمو محکم و استوار در صف ایستاده بود و کوچکترین دخترش، فاطیما را نیز در کنارش نگاه داشته بود. فاطمیا دختر کوچکی با پوستی تیره بود که با چشمان سیاهش به سرباز زن یهودی خیره شده بود. زن رو به عمو پرسید"این دختر توئه؟"عمو سرش را به نشانه تائید تکان داد اما چشم هایش خبر از غمی جانکاه می‌دادند، که به او الهام شده بود. زن صهیونیست، سلاح کمری اش را بالا کشید و سر کوچک فاطیما را که همچنان با چشمان سیاهش به او زل زده بودند را نشانه گرفت.
همچنان خواهم خواند...
آنها را می‌دیدم که با بی رحمی تمام زیورآلات پیرزنان و دختران جوان، را از آنها می‌گرفتند، هرچند زنان یهودی سبزه ای که تازه بکار گرفته شده بودند با اشتیاق بیشتری این کار را انجام می‌دادند. به مادرم نگاه کردم و متوجه شدم به من خیره شده و به آرامی اشک می‌ریزد. در آن لحظه دلم می‌خواست هرجور شده به او فهمانم که حالم خوب است، که تابش آفتاب چندان هم آزارم نمی‌دهد.
همچنان خواهم خواند...
در عین حال زنی فربه، که یک سال پیش برای زیارت رفته بود، داستانی را درباره یهودیان تعریف می‌کرد. او تعریف می‌کرد که چگونه یهودیان بچه یتیمی را در جفا کشته اند و چطور بدن کودکان را تکه تکه کرده و همراه دانه های پرتقال در خیابان اسکندر اواد ریخته اند. او می‌گفت که یک بمب در کامیون پر از پرتقال جاسازی شده بوده و جلوی یک بچه یتیم منفجر شده است. در این میان یک شیخ عمامه به سر گفت که دست الله به تمام افرادی که یتیم ها را می‌کشند، ضربه خواهد زد و الله مطمئنا انتقام آن کودک را خواهد گرفت.
سمن
تقریبا فراموش کرده‌ام که درون آن جعبه رویائی چه چیزهایی قرار داشت. اما یک چیز را خوب به یاد دارم: کنسرو سوپ عدس. من قوطی کنسرو را با دستانی که از شدت سرما قرمز شده بودند در مقابل ده کودک دیگر محکم به سینه ام فشردم، ده کودکی که همه برادران و خواهران و خویشانم بودند و با چشمانی از حدقه بیرون زده به من خیره شده بودند. احتمالا درون جعبه اسباب بازی های جالبی هم بودند اما آن ها خوردنی نبودند؛ به همین دلیل چندان اهمیتی برایم نداشتند
احسان

حجم

۸۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

حجم

۸۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۰۴ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
۲
صفحه بعد