من
برمیخيزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگار روحم را صيقل میزنم.
آينهيی برابر آينهات میگذارم
تا با تو
ابديتی بسازم.
Rezvan
خود نه از اميد رستم
نی زغم،
وين ميان
خوش
دست و پايی
میزنم...
پارسا
نه ستاره نه سرود
لب دريای حسود،
زير اين طاق کبود
جز خدا هيچی نبود
جز خدا هيچی نبود!
Rezvan
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».
Rezvan
به همه آن کسان که به عشقی تن در نمیدهند چرا که ايمانِ
خود را از دست دادهاند! ـ:
در تن من گياهی خزنده هست
که مرا فتح میکند
و من اکنون جز تصويری از او نيستم!
Rezvan
من در تو نگاه میکنم در تو نفس میکشم
و زندهگی
مرا تکرار میکند
بسان بهار
که آسمان را و علف را.
Rezvan
آينهيی
برابر آينهات
میگذارم
تا
با تو
ابديتی بسازم.
Rezvan
در سر هزار فکر غم و راه چاره هيچ
مأيوس پای قعلهيی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بيرون پيری سپيد موی
پرسيد حال و گفتم:
در من نهاد چشم
گفت:
«ـ اين طلسم کهنه کليدش بهمشت توست؛
«با کس مپيچ بيهده، آيينهيی بجوی!»
Rezvan
از ديدار خويش عذاب فراوان خواهم کشيد
sara
و عمر
در اين تنگنای بیحاصل
چه کاهل میگذرد!
Rezvan