بریدههایی از کتاب سیبزمینیخورها
۴٫۰
(۲۹)
خندههایش را دوست داشتم. ولی اخمهایش را نه. وقتی پکر بود، وقتی به دیوار اتاق تکیه میزد و داشت فکر میکرد، صورتش سنگین و سرد و تلخ میشد.
محمدرضا
سال اول راهنمایی بودیم. هفتهٔ دوم بود که آقایی با کلهٔ کمی طاس وارد کلاسمان شد و خودش را معرفی کرد:
«بچهها من سلطانی هستم، معلم هنرتون... من بیهنر باید با شما نقاشی... شعر... داستان... خیاطی و دوخت و دوز کار کنم.»
ناگهان همه زدیم زیر خنده. شاید چون فکر میکردیم با یک معلم خشک و شق و رق طرفیم. ولی این یکی اهل شوخی به نظر میرسید. آقای سلطانی خیلی ساده و خودمانی بود. از همان اول کار، مزهپرانی بچهها شروع شد و کلاس را گذاشتیم روی سرمان. آقای سلطانی قیافهٔ مهربانی داشت. هنوز کتابها را نداده بودند. نشست پشت میزش و شروع کرد به شوخی و خنده! گفت: «کتاب که ندارین، هنرم ندارین؟»
سپیده
ننهام سر صحبت را باز کرد و گفت: «این بچه به حرف مدیر مدرسشون داره نمایش درست میکنه. بذار کارش رو بکنه.» آقام چند بار بلند گفت: «مگه مدیرشون نون و آبشو میده؟! من نمیخوام بچم بیدین بشه. نمیخوام بره دنبال قرتیبازی.»
محمدرضا
برای هزارمین بار، از خودم بدم آمد.
محمدرضا
با خودم گفتم من هم میتوانم یک داستان بنویسم و بفرستم برای مجله. چرا که نه؟! وقتی به همین راحتی میتوانم به داستانها اضافه کنم، خودم بنویسم که بهتر است. تمام روز به این موضوع فکر میکردم. هم خوشحال بودم و هم به خودم میگفتم اگر بشود، چه میشود؟! در رؤیا خودم را صاحب بلندترین مقام و بالاترین درجهٔ پیشرفت دیدم. همیشه اینطور بودم. آینده را تا بهترین مراحل پیشرفت و اوج در ذهنم میساختم.
😊Fatemeh
با عقیلی به طرف خانه میرفتیم که گفت: «آخر هفته میآی بریم سینما؟» راستش را به او گفتم: «آخه من اصلاً سینما نرفتم. آقام اگه اسم سینما رو بشنوه، منو سیاه و کبود میکنه. توی خونه همیشه از فیلم و سینما بد میگه. ما تازه تلویزیون خریدیم. اما بهجز اخبارِ سر شب و یکی، دو ساعت دیدن سریال چیز دیگهای نمیبینیم و به دستور آقام باید خاموشش کنیم.»
محمدرضا
عباس بین بچهها برای خودش کسی بود؛ هم درسش خوب بود، هم فوتبالش. همیشه شاگرد اول بود. خودش میگفت خواهر و برادرانش همه شاگرد اول مدرسهشان هستند. اما همین عباس گاهی وقتها نمیتوانست خیلی از کارها را انجام دهد. مثلاً اینکه یواشکی برود و از پنجرهٔ دفتر سرک بکشد و ببیند آقامعلم آمده یا نه؟ یا مثلاً یک جواب دندانشکن به بچههای شر بدهد و حالشان را بگیرد...
یاسِنرگس(Yasna)
همین که از سرنوشت آدمهای دیگر سر درمیآوردم، برایم جالب بود. حس میکردم چیزهای مهمی دستگیرم شده. مخصوصاً اینکه بالای بعضی از این داستانها درشت نوشته شده بود: «سرگذشت واقعی.» از اینکه فکر میکردم بیشتر از بچههای دیگر میفهمم، کلی حظ میبردم.
Zeinab
در دلم به کسی که ریاضی را اختراع کرده بود، کلی بد و بیراه گفتم.
Fatemeh Najjar
وقتی آقام میافتاد به شوخی، خیلی دوستش داشتم. خندههایش را دوست داشتم. ولی اخمهایش را نه. وقتی پکر بود، وقتی به دیوار اتاق تکیه میزد و داشت فکر میکرد، صورتش سنگین و سرد و تلخ میشد.
سیاوش
حجم
۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
قیمت:
۳۹,۰۰۰
۲۷,۳۰۰۳۰%
تومان