«میدونی که نیمهٔ گمشدهٔ منی، نه؟»
n re
«نه! از اینکه وانمود کنم مشکلی نیست وقتی هست، خسته شدم!»
Fereshte10
حس گناه هیچوقت از بین نمیره
n re
بهش گفته بودم که تنهایی مضطربم میکنه،
n re
بعد که به یاد میارم تو سه ماه گذشته تو چه شرایطی بودهم و هنوز سرپام، میفهمم که قویتر از اون چیزی هستم که فکر میکنم.
n re
احساسی که من دارم ترس نیست، وحشته.
n re
روز پیش روم کش میاد و میفهمم که نمیخوام یه شب دیگه تنها باشم.
n re
مهم نیست که چقدر دلم میخواد، ولی نمیتونم زمان رو برگردونم،
n re
احساس گناه تقریباً غیرقابلتحمله.
n re
از خونه میره و در رو محکم پشت سرش میبنده و به این فکر میکنم قبل از اینکه کاملاً ببُره چقدر دیگه ظرفیت داره
n re