او به دریاهای بیماهی میاندیشد
من به ماهیهای بی دریا.
سپهر
یک شهروند مضطرب،
یک کارمند گیج
یک شاعر سرگشته،
یک انسان بیرؤیا؛
تنهایی من شکلهایی مختلف دارد.
سپهر
چشمهایت را ارسطو هم اگر میدید
دست بر میداشت از عقلِ ملال آور
بیخیالِ منطق محزون خود میشد
قهوه مینوشید
عشق میورزید
«فن شعر» ش را به طرز دیگری شاید...
مهران کاسبوطن
گاه با خاطرههای دیروز
گاه دلواپسی آینده؛
لحظه، بسیار عزیز است
حرامش نکنی!
مهران کاسبوطن
تا کی
در شعرهای من بهدنبال خودت هستی؟
یکبار هم
در شعرهای من
به دنبال خود من باش.
لطفاً مرا آهستهخوانی کن!
ویرا
من از عشق داغم
و از داغ سرشار.
سپهر
دست آن کودک
که ول شد در شلوغی خیابانها...
طعم آن دستم.
مهران کاسبوطن
تنهای ما تنهاست
دلهای ما با هم
دل، از تو لبریزست
تنهای تنها هم.
ویرا
تاریخ را برای چه باید خواند؟
وقتی که جای عشق
در لابلای این همه اوراق خالی است.
mah.gh
نه این باران
که هر باران دیگر
بیتو
باران نیست.
ویرا