تحمل کردن شبیه برزخ است، شبیه فرو بردن سر در تشت آب و محو شدن ناگهانی صدا. آدمی که از راه رفتن روی زمین، ریختن روغن در ظرف شیشهای، کوبیدن رازقی در هاون و پایین رفتن آب از گلو خسته شده، آدمی است که در برزخ گام برمیدارد. پایش را که زمین میگذارد احساس میکند زمین از بخاراتِ جیوه است و هرآن ممکن است توی آن فرو برود. مثل اینکه بگویی تحملکنندگان، ساکنان برزخاند. ساکنان جهانی که نیست. آدمهایی که برای تحملِ هوایی که در ریههایشان فرو میرود راههایی جدید پیدا میکنند. من بیست و دو سالم است و سالهاست ساکن برزخم.
jaleh_alaee
سردار میگوید نوشتن کتاب را هم همین ستارهها به آدمها یاد میدهند، وگرنه آدمی که میمیرد و زیرِ تلی از خاک میپوسد که نمیتواند از خودش اینهمه حرف دربیاورد. سردارحسین از همان وقتی که روی زینِ اسب پدرش مینشسته آرزو داشته برود فضا و به ستارهای دست بزند. حتا مهدعلیا دستور داد برایش تلسکوپی بسازند و از انگلستان بیاورند، اما او پس از آشنایی با سیدجمالالدین از خیر نگاه کردن به ستارهها گذشت و افتاد دنبال بهبود وضع ایران. میگوید این اشتباه بزرگی است که از خودت دست بکشی و بیفتی دنبال بهتر کردن وضع جهان. سیدجمال را نشانم میدهد که پشت سنگی میان مُردگان نشسته و با میلهای آهنی روی تکهسنگی مینویسد: جهان نجاتدادنی نیست.
MyBookshelf
بوی وازلین. جیغ زنی در دوردست. بوی خونِ ریخته روی پارچه. صدای کشیده شدن چرخ روی موزاییک و صدای قطرهٔ آبی که از سقف میچکد. من با شتابی باورنکردنی به نیستی فرو میروم. نیستیْ ندیدن نیست، چیز پُرتری است و همزمان خالیتر. شبیه گرفتن یکبارهٔ سر است زیر شیر آب یخ. اندامهای حسی را فلج میکند. نیستی بودن در معرض چیزهایی است که از منشئات مجهولی میآیند و به نقاط نامعلومی از بدن یا اعصاب میخورند. شبیه گوش کردن به صدای خارج شدن خون از حفرههای ریز پوست هنگامی که صدها زالو روی بدن است.
MyBookshelf