بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم | صفحه ۲۶ | طاقچه
کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم اثر مرضیه  خسروی

بریده‌هایی از کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم

نویسنده:سلست اینگ
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۳۵۲ رأی
۴٫۱
(۳۵۲)
مادرش بعد از شستن آخرین ظرف دست‌هایش را شست و اندکی از مایع درون بطری روی کابین روی دست‌هایش ریخت. بعد به سمت میز آمد، موهای ماریلین را از روی صورتش کنار زد و پیشانی‌اش را بوسید. دست‌هایش بوی لیمو می‌دادند. لب‌هایش خشک و گرم بودند. ماریلین در باقی عمرش هر وقت به مادرش فکر می‌کرد ابتدا این صحنه در برابر چشمانش ظاهر می‌شد. مادرش، کسی که هرگز زادگاهش، واقع در هشتاد مایلی شارلوتزویل را ترک نکرده بود، کسی که همیشه بیرون از خانه دستکش به دست می‌کرد و کسی که هرگز در تمام سال‌هایی که ماریلین به‌خاطر می‌آورد، او را بدون صبحانه گرم راهی مدرسه‌ نکرده بود، کسی که بعد از ترک شوهرش یک بار هم اسم او را بر زبان نیاورد و به تنهایی ماریلین را بزرگ کرد،
زهرا۵۸
خیلی زود متوجه شد که همه‌چیز با عبارت «بهتر است» شروع می‌شود: «بهتر است بگذاری من آن اسید را برایت بریزم.» ، «بهتر است عقب بایستی- ممکن است منفجر شود.» روز سوم کلاس تصمیم گرفت جلوی‌شان بایستد. او به کسانی که می‌خواستند لوله‌ی آزمایش‌ را برایش نگه دارند، محترمانه نه گفت و در حالی که لبخندش را از آن‌هایی که مشغول تماشایش بودند پنهان می‌کرد، محتویات لوله‌های آزمایش را روی اجاق بونسن با هم مخلوط و ذوب کرد و بعد آن را مثل آب‌نبات کشی با قطره چکان توی ظرف سوم ریخت. در حالی که بعضی از همکلاسی‌هایش هرازگاهی روپوش آزمایشگاه‌شان از مایعات کثیف می‌شد یا سوراخ‌هایی در آن ایجاد می‌شد، او با دستانی مطمئن و استوار اسیدها را‌ اندازه می‌گرفت.
زهرا۵۸
صبح پنجشنبه، درست بعد از طلوع آفتاب، پلیس دریاچه را جست‌وجو می‌کند و او را می‌یابد.
زهرا۵۸
تا جایی که یادش می‌آمد، هر وقت می‌رفت دنبال لیدیا، او را تنها می‌دید. عصرهای زیادی پایین پله‌ها ‌ایستاده و از شنیدن صدای گفت‌وگوی یکطرفه‌ی لیدیا که از اتاقش می‌آمد، لبخند برلب آورده بود: «اوه خدای من، می‌دانم، درسته؟ بعدش چی گفت؟» اما حالا متوجه می‌شود که سال‌هاست لیدیا هیچ تماسی با کارن یا پام یا جن نداشته است. حالا به آن بعدازظهرهای طولانی فکر می‌کند که آن‌ها تصور می‌کردند لیدیا برای درس خواندن در مدرسه مانده است؛ وقفه‌ای طولانی که طی آن می‌توانست هر جایی رفته و هر کاری کرده باشد.
زهرا۵۸
یک‌بار، بعد از اینکه خواهرش تلفن را برداشته بود، او همچنان گوشی را در دست نگه داشته بود، اما هیچ صدایی نبود جز صدای عادی خواهرش که تکالیفش را تکرار می‌کرد- پرده‌ی اول اُتللو را بخوانید، مسائل شماره فرد بخش ۵ را حل کنید- و بعد از کلیک قطع تلفن، سکوت محض بود. فردای آن روز، وقتی لیدیا روی هره‌ی پنجره قوز کرده و گوشی را به گوش چسبانده بود، نات گوشی آشپزخانه را برداشته و فقط صدای آرام وزوز بوق تلفن را شنیده بود. لیدیا هیچ وقت دوست واقعی نداشت، اما پدر و مادرشان هرگز این را نفهمیده‌اند. اگر پدرشان می‌پرسید: «لیدیا، پام چه کار می‌کند؟» لیدیا جواب می‌داد: «اوه، حالش خوب است، تازگی ‌یک گروه رقص راه ‌انداخته است.» و نات هم او را لو نمی‌داد
زهرا۵۸
پلیس به‌شان توصیه کرده است با تمام دوستان لیدیا تماس بگیرند؛ هر کسی که احتمال دارد بداند او کجا رفته. با هم فهرستی تنظیم می‌کنند: پام ساندرز، جن پیتمن، شلی بریرلی. نات در این مورد که این دخترها هیچ وقت دوستان لیدیا نبوده‌اند، چیزی نمی‌گوید. لیدیا از دوران مهدکودک در مدرسه با آن‌ها بوده و هرازگاهی که با او تماس می‌گرفتند، خندان و جیغ‌زنان فریاد می‌زد: «گوشی را برداشتم.» بعضی عصرها ساعت‌ها کنار پنجره می‌نشست، تلفن را روی دامنش می‌گذاشت و گوشی را بین گوش و ‌شانه‌اش قرار می‌داد. وقتی پدر و مادرشان نزدیک می‌شدند، صدایش را تا حد زمزمه‌ای مبهم پایین می‌آورد، سیم تلفن را دور انگشت‌های کوچکش می‌پیچید تا اینکه دور شوند. نات می‌داند برای همین است که والدینش با چنان اطمینانی اسم آن‌ها را توی فهرست‌شان می‌نویسند.
زهرا۵۸
طبقه‌ی بالا، ماریلین در اتاق دخترش را باز می‌کند و تخت دست‌نخورده‌ی او را می‌بیند: گوشه‌های مرتب رو تختی هنوز زیر لحاف تا خورده و بالشت هنوز پف کرده و برآمده است. هیچ چیز غیرعادی به‌نظر نمی‌آید. شلوار کبریتی خردلی رنگ روی زمین مچاله شده، یک جفت جوراب راه‌راه رنگین‌کمانی هم کنارش افتاده است. یک ردیف از مدال‌های علمی روی دیوار و پوستری از انیشتین. ساک ورزشی لیدیا روی کف کمد لباس مچاله شده. کیف سبز مدرسه‌اش خمیده، به میز تحریرش تکیه دارد. شیشه عطر بیبی سافت لیدیا روی میز آرایش است و رایحه‌ای دلنشین، شبیه پودر بچه هنوز در فضا موج می‌زند. اما خبری از لیدیا نیست.
زهرا۵۸
لیدیا پیش از آن نمی‌دانست خوشبختی چقدر شکننده است، اینکه اگر مراقبش نباشی امکان دارد از آن بالا بیفتد و خُرد شود.
MARY
لیدیا با خودش فکر کرد، هدیه‌ای که پدر خودش خریده باید چیز خاصی باشد. همان لحظه پدرش را به‌خاطر عدم پادرمیانی‌اش بخشید. چیزی ظریف و گرانبها توی جعبه بود. لیدیا تصور کرد شاید یک گردنبند طلا، شبیه همانی باشد که بعضی بچه‌های دبیرستان می‌اندازند و هیچ وقت درنمی‌آورند، صلیب‌های طلایی کوچکی که موقع غسل تعمیدشان گرفته‌اند، یا طلسم کوچکی که روی استخوان‌ جناق‌شان جای می‌گیرد. یک گردنبند از طرف پدرش باید چیزی شبیه همان‌ها باشد. این هدیه می‌توانست جبران همه کتاب‌هایی باشد که در سه سال گذشته از مادرش هدیه گرفته بود. می‌توانست‌ اندکی یادآور این جمله باشد، دوستت دارم. تو فقط به‌خاطر آنچه هستی زیبایی.
آدا کمالی
آیا می‌خواستند به او محبت کنند یا اینکه دستش بیندازند؟ هرگز این را نمی‌فهمید. او به جشن‌های تولد، به اسکیت بازی، شنا در مرکز تفریحات، به همه‌چیز نه می‌گوید. هر روز عصر به اشتیاق دیدن مادرش و خوشحال کردن او با عجله به خانه می‌رود. از کلاس دوم به بعد دیگر دخترها او را به‌جایی دعوت نکردند. لیدیا به خودش گفت که برایش مهم نیست: مادرش هنوز آنجاست؛ تنها چیزی که اهمیت داشت همین بود.
آدا کمالی

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۲۶۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۶۵,۰۰۰
۴۵,۵۰۰
۳۰%
تومان