چه میداند کسی شاید شبی از قلب باران سر درآوردم
آرام
عشق
آخرین تلاش بشر
پیش از پذیرفتن مرگ است
اِیْ اِچْ|
عمر انسان قدر حرفی بود و باخت
هر کس در بند ای کاش و اما بود
آرام
کاشکی عشق جهان را به فضایی ببرد
که در آن دورترین بُعد زمان نزدیک است
آرام
میرسی چند ثانیه با من بگذرانی به حال پرسیدن
در سؤالت جواب مستتر است در جوابم سؤال پنهان است
اِیْ اِچْ|
چه کردهای که من تیزچنگِ چشمدریده
میان اینهمه آهو دل شکار ندارم
اِیْ اِچْ|
نگرد نیست! که پیش از تو هر که جست نبود
که عشق حادثهای جز تب نخست نبود
برای ما که پَر و بال کوچکی داریم
شکستن قفس از ابتدا درست نبود
من و تو زود شکستیم و دیر فهمیدیم
که آسمان گذر بالهای سست نبود
به آسمان زدن و در فراز جان دادن
مناسب هوسی که به بال توست نبود
سفر به ساحت دریا درست بود ولی
سزای چشمه که دست از جهان نشست نبود
احسان
بعد از تو درد مزمن مرموزی مانند درد کهنهٔ یک سرپر
بیوقفه تیر میکشد از قلبش اما نمیشود نگران حتا
اِیْ اِچْ|
منم آن قطره کز دریا جدا گشت و به مرداب شما افتاد
چه میداند کسی شاید شبی از قلب باران سر درآوردم
arghavan
شاد زی با سیاهچشمان شاد
شاد زی شاد هر چه بادا باد
که جهانْ عمرِ رفته با غم را
به کسی باز پس نخواهد داد
با تمام وجود عاشق شو
تا نگویی که اتفاق افتاد
زندگی بادبادکی رنگیست
که بهیکباره میرود بر باد
میرود آنچنان که سیلابی
از پس بند میشود آزاد
میگریزد چنان که متهمی
از شعاع شقاوت جلاد
تا نکرده سفیدپوشت مرگ
شاد زی با سیاهچشمان شاد
آرام