بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۲۳)
«میدونی پینویل چیه؟»
«نه. ولی جالبیش اینه که تو نمیدونی.»
«چرا؟»
«چون طبق اطلاعات پروندهت، اختراعش کردهی.»
صاف نشستم. «چی؟ حقیقت نداره.»
«دقیقاً.»
یک پازل بزرگ بهم ریخته در ذهنم بود، ولی ناگهان، تیلیک، دو تکهی اولش جفتوجور شد؛ استعداد ساختگیام در زمینهی رمزنویسی. پینویل. تیلیک. تیلیک. «یکی توی پروندهم اطلاعات غلط نوشته.»
«فکر کنم همینطوره.»
«کی؟»
«کی پروندهت رو درست کرده؟»
«نمیدونم. فکر کنم یکی تو بخش اداری.»
«نه. خیلیها تو بخش اداری: دفتر ثبتنام، استخدام، ارزیابی دانشآموزان آینده...»
«و یکیشون بدون اطلاع جناب مدیر، اطلاعات غلط وارد کرده؟»
اریکا نگاهی طولانی، عبوس و ناامید به من انداخت.
دوزاریام افتاد. فهمیدم. «جناب مدیر بهش گفته این کار رو بکنه.
Zahra
بعد یکی از سایهها روی من پرید. با همهی قدرت به سینهام فشار آورد و باعث شد به پشت روی تخت بیفتم. به محض اینکه دهانم را باز کردم تا فریادزنان کمک بخواهم، پارچهای را در دهانم فرو کرد. زانویم را بالا بردم، با این امید که به تورینهی خورشیدی مهاجم بخورد ولی متوجه شدم پاهایم را بین پاهای خودش قفل کرده است.
مهاجم با عصبانیت گفت: «آروم باش. نیومدهم اینجا بهت صدمه بزنم.»
اگر کس دیگری این را گفته بود، احتمالاً باور نمیکردم، ولی صدایش را شناختم. همینطور بویش را: یاس بنفش و باروت. سعی کردم بگویم میفهمم، ولی به خاطر پارچهی داخل دهانم فقط توانستم بگویم: «ممممممممففففففممممم.»
به همین دلیل آرام گرفتم و به جای حرفزدن، با تکان سر موافقتم را نشان دادم. اریکا زمزمه کرد: «خیلی خب. میخوام ولت کنم و پارچه رو دربیارم.
ولی اگه مقاومت کنی یا کمک بخوای، میزنمت. فهمیدی؟»
Zahra
جَکهَمِر. آخرِ کُدشکنه. میتونه هر رمزی رو باز کنه.
کاربر ۲۹۶۵۲۶۳
خوابگاه آرمیستد
هفدهم ژانویه
۲: ۰۵ صبح
«ادعا میکنی یه نفر سعی کرد بکشتت؟ امشب؟»
پرسیدم: «حرفمو باور نمیکنین؟»
جناب مدیر چند لحظه به من خیره شد. نمیدانستم خیال دارد جوابش را با دقت انتخاب کند، یا فقط خوابش میآید. ساعت ۲: ۰۵ صبح بود. مدیر همین ده دقیقهی پیش بیدار شده بود و به نظر میرسید به شدت به کافئین نیاز دارد. چون در محوطهی مدرسه زندگی میکرد، فقط ربدوشامبر ضخیمی را روی پیژامهاش پوشیده و با عجله به خوابگاه آمده بود. دمپاییهای پشمالویش در برف خیس شده بودند.
گفت: «از قاتل یا تفنگ اثری نیست.»
جواب دادم: «با تیر شیشهی پنجرهم رو شکست.»
«خیلی چیزها میتونه اون شیشه رو شکسته باشه.»
«خود گلوله حتماً یه جایی هست.»
..
شاید فقط میخواستند ببینند چطور فشار را تحمل میکنم. اگر اینطور بود، بهشان نشان میدادم چه پوست کلفتی دارم. به خاطر دوربینهایی که شاید همین لحظه من را تحت نظر داشتند، تظاهر کردم خونسردم، انگار از حبسشدن در آنجا لذت میبردم. روی تختم دراز کشیدم و با رضایت آه کشیدم.
خطاب به میکروفونهای مخفی گفتم: «اینجا عالیه. یه عالمه وقت آزاد دارم. انگار اومدهم تعطیلات.»
پیگیری
جناب مدیر مثل لبو سرخ شده بود. با عصبانیت به سمتم آمد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. «ببینم، آقای ریپلی، فکر میکنی امروز به اندازهی کافی تو دردسر نیفتادهی؟ خیال داری دستیدستی مجازاتت رو سنگینتر کنی؟»
گفتم: «هر چی که باشه، بعید میدونم از بوی دهن شما بدتر باشه. ناهار چی خوردین؟ مدفوع سگ؟»
این بار چیپ با صدای بلند پوزخند زد.
جناب مدیر خود را عقب کشید. چند لحظه به نظر رسید نمیداند چه کار باید بکند. ظاهراً هیچ دانشآموزی تا به حال اینطوری با او حرف نزده بود. از قیافهاش معلوم بود دوست دارد در جا اخراجم کند، ولی نمیتوانست و این فقط باعث میشد بیشتر از قبل تا مرز سکته پیش برود. چشمهایش از حدقه درآمده بود. دستی به موهای مصنوعیاش کشید. سرانجام تشر زد: «دیگه کافیه! از این به بعد معلق میشی!»
پیگیری
گفتم: «عجب، فکر کنم مال خیلی وقت پیشه. از تختهبند استفاده میکردن؟ در دورهی استعمار آمریکا زیاد ازش استفاده میشد.»
جناب مدیر به سمت من برگشت. «چی گفتی؟»
جواب دادم: «گفتم خیلی پیرین. باید رکتر از این میگفتم؟»
چشمهای چیپ که کنارم نشسته بود، از حدقه درآمد. چون نگاهم به آقای مدیر بود مطمئن نبودم، ولی فکر کنم او را تحتتأثیر قرار داده بودم.
اریکا که بدون شک تحتتأثیر قرار گرفته بود، با خوشحالی گفت: «عالیه! با همین فرمون برو.»
پیگیری
همه من را میشناختند. کمتر از سه هفته از ورودم به مدرسهی جاسوسی میگذشت، ولی مشهور شده بودم؛ یا در مقام بچهای که با راکت تنیس از پسِ آدمکش برآمده بود... یا بچهای که در اولین کلاسش، نینجاها ناکارش کرده بودند و رکورد زده بود.
پیگیری
«دیدهی توی فیلمها متخصصای کامپیوتر در کمتر از یه دقیقه هر سایتی رو که میخوان هک میکنن؟»
«خب، آره.»
«مزخرف محضه. سیا یه عالمه هکر داره. ماهها طول میکشه تا اونا یه پردازشگر مرکزی رو هک کنن. بعد از همهی این اطلاعات برای محافظت از پردازشگر ما استفاده میکنن. این یعنی هککردن پردازشگر مرکزی سیا عملاً غیرممکنه. اونوقت چیپ فکر میکنه تو فقط چون رمزنویسی بلدی، از پسش برمیای؟»
پیگیری
سرم را پایین انداختم. امروز با واقعیتهای دشوار بسیاری روبرو شده بودم، ولی این یکی از همه دشوارتر بود: از شادی فهمیدن اینکه میتوانم جاسوسی نخبه شوم به کشف این حقیقت رسیدم که همهی اینها نقشه بود -آن هم نقشهای که میتوانست من را به کشتن بدهد- و این برایم عذابآور بود. ولی هر چه بیشتر فکرش را میکردم، عصبانیتر میشدم.
پیگیری
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان