از خودم میپرسم ما چرا زندهایم.
ــ خیلی ساده است، برای اینکه این سوآل را از خودمان بکنیم
آلب
هیچ مرضی بهاندازهٔ قدرتطلبی مسری نیست.
ــ و هیچچیز بهاندازهٔ قدرت آدمها را عوض نمیکند
آلب
فراموشی! چه کلمهای، سرشار از وحشت، از تسکین و از افسون. آدم آیا میتواند بدون فراموش کردن به زندگی ادامه دهد؟... ولی کی میتواند همهچیز را از یاد ببرد؟ قلب پر است از خاکستر سنگین خاطرهها. فقط موقعی که آدم دیگر هیچ هدفی در زندگی ندارد، آنوقت بهراستی آزاد است.
moji
تو راز بدبختیهای دنیا را کشف کردهای، بوریس. آدم هرگز آنچه را که بهسر دیگران میآورد احساس نمیکند.
آلب
تا زمانی که امکانی وجود دارد، آدم باید دست به هر تلاشی بزند. اما موقعی که دیگر کاری از دستش ساخته نیست، باید همهچیز را فراموش کند. به خود بیاید. ابراز احساسات برای لحظات آرام به کار میآید... نه موقعی که جان آدم در خطر است. مردهها را باید به خاک سپرد و به زندگی ادامه داد. این کار لازم بود. آه و ناله کردن چیزی بود و و زندگیکردن چیزی دیگر. آدم وقتی با واقعیت روبهرو میشود و آن را میپذیرد، کمتر اندوهگین نیست، اما این تنها وسیله برای زندهماندن است.
آلب
زندگی خیلی بزرگتر از آن است که پیشاز مُردن ما فنا شود.
آلب
موقعی که آدم دیگر به هیچچیز اعتقاد ندارد ناگهان تقدس را به مفهوم انسانی آن کشف میکند. حتا به کوچکترین بارقهٔ حیات که کرم کوچکی را به حرکت درمیآورد و وادارش میکند از خاک بیرون بیاید احترام میگذارد.
آلب
مطمئنشدن از واقعیتها ناراحتکننده نیست. فقط آنچه قبل و بعداز دانستن آن روی میدهد دردآور است.
آلب
دویستوپنجاه هزار شلینگ گرفت و با طلاق موافقت کرد.
ــ بهای مناسبی بوده. هرچه را آدم بتواند با پول بهدست بیاورد ارزان است.
آلب
خستهام. همهچیز دارد تکرار میشود. چرا، راویک؟
ــ چیزی تکرار نمیشود. این ما هستیم که مکرریم، همین.
آلب