«خورشید را به بند کشیدهاند؛ اما او همچون خورشید گرما و روشناییاش را از سرِ هیچ کسی، حتی آدمهای بدی مثل من دریغ نمیکند!»
حمیرا
«تحمل یک عمر تاریکی، ارزش دیدن یک لحظه روشنایی را دارد.»
حمیرا
چسباندن هیچوقت مثل همان اول نمیشد؛ چه دل باشد، چه سفال و کوزه. شاید این کوزه را بتوان با سریش چسباند و تکههایش را کنار هم گذاشت، اما دلِ شکستهاش را چه باید کرد؟!
حمیرا
گاهی عشق در لحظه رخ میدهد؛ یک روز، یک عمر است از برای عاشقی که چشمانتظار معشوقش باشد.
مستاصل!
عشق، انسان را به دل طوفان میکشاند.
مستاصل!
خزان در پی بهار چنین روان نیست که من در پی بهاری چون تو روانم.
AmA
صدای قهقههٔ بلندی در زندان پیچید. کورمالکورمال جلوتر رفت تا به د
کاربر ۴۵۴۰۴۶۷
«مَن مَاتَ مِنَ العِشق فَقَد مَاتَ شَهیداً»
مستاصل!
از شوق چشمهای تو
آتش به جان و قلبِ بیقرار شد
اگر جرئت گداختن نیست
از عشق حذر باید...
مستاصل!
عشق، دلِ دریایی میخواهد و زهرهٔ شیر.
مستاصل!