دانلود و خرید کتاب معبر به آخرالزمان مصطفی جمشیدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب معبر به آخرالزمان اثر مصطفی جمشیدی

کتاب معبر به آخرالزمان

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب معبر به آخرالزمان

کتاب معبر به آخرالزمان رمانی از مصطفی جمشیدی است که در انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است. داستان درباره دانیال است. مردی که با افسردگی و سرخوردگی از مهاجرت، به وطن بازمی‌گردد.

 درباره کتاب معبر به آخرالزمان

دانیال مردی افسرده است که سال‌ها پیش از ایران رفته و در خارج از کشور هم زندگی خوب و ازدواج موفقی نداشته است، اما توانسته ثروت خوبی بهم بزند و اموالی جمع کند. او بعد از تجربه تلخی که داشته به طور کلی نسبت به غرب بدبین شده و همه سختی‌ها و مصیبت‌های جهانی را اثر سیاست‌های غربی و زندگی غربی می‌داند. 

 دانیال به فرودگاه که می‌رسد به دلیل پول زیادی که همراه دارد بازجویی می‌شود و در طول این بازجویی زندگی خود و پدرش و همه فراز و نشیب زندگی گذشته‌اش را بازگو می‌کند. از جمله ازدواج با زنی که در سال‌های حکومت پهلوی مامور سازمان سیا در ایران بوده است. 

نویسنده از خلال این داستان به روزهای تاریخی انقلاب و حال و هوای آن نیز سر می‌زند و از آن روزها نیز حدیث‌ها می‌گوید.

 خواندن کتاب معبر به آخرالزمان را به چه کسانی یشنهاد می‌کنیم

 دوست‌داران رمان های اجتماعی- تاریخی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب غنیمت

.. شاعر شده بودم، می‌دانستم این را. از مرگ همسرم به بعد، هیچ زنی نتوانست جای او را برایم پر کند. آشفته بودم. در هنگام تحصیلات دانشگاهی‌ام، در مرز ۳۳ سالگی فهمیده بودم شاعرم. با فلسطینی‌ها برخوردم. با مبارزان آفریقایی. با شوریدگانی از سرزمین‌های اشغالی. نمی‌دانم چه طور با این‌ها صمیمی شدم، اما برایشان سلاح خریده بودم. یک وقت به خودم آمدم که دیدم وسط آن معامله‌ام و این ماجرای کمی نبود. همهٔ تصاویر تلویزیون‌ها برایم جنگ‌هایی بودند که با آن سلاح‌ها تغذیه می‌شدند. ثروت کمی نبود آن همه پولی که از من به یغما رفت و دوباره به چنگش آوردم. سرم کلاه رفته بود؛ طرف برزیلی سلاح‌ها را داد. مسلسل‌وار و طی تحویل در چند بندر، بالاخره در بیروت سلاح‌ها ضبط شد. پول من این وسط به یغما رفته بود. نمی‌دانم چه طور به این شغل روی آورده بودم، اما هرچه که بود، دیگر دیر شده بود.

حالا در هتل انترناسیونال مسکو بودم و طرف ما یکی از پنج سرمایه‌دار مهم روسیه بود، روسیه پس از فروپاشی.

ـ این‌ها میزبانان شما هستند...

به جمع دختران زیبایی اشاره می‌کند که دور و برمان را گرفته‌اند. می‌دانند مشروب نمی‌خورم. از بهترین غذاهای هتل سفارش داده‌اند و موضوع، پرداخت پولی است بابت فروش سلاح به گروه‌هایی در افغانستان. الکساندر (طرف روسی) می‌گوید: «برای ما مهم نیست که جوان‌های زیادی را در آن جنگ از دست دادیم. حالا بازی قدرت‌ـ این شطرنج لعنتی ـ چیز دیگری می‌گوید».

(حواسم به هیچ کجا نیست،) به صحنه‌ای فکر می‌کنم که رزا همسرم در انگلستان در دخمهٔ پدرـ آقا شمس‌ـ گریه می‌کرد، به او می‌گویم: «حسرت غذای خانگی خفه‌ام کرده!» الکساندر به دستیارش که با لب‌تاپش ور می‌رود تشر می‌زند که دستمال سفره‌اش تمیز نیست (و این یعنی بیچارگی سر مهماندار هتل انترناسیونال).

باز غذا می‌آورند. دستپاچه جواب مرا می‌دهد: «مهم نیست، به همسرم

آلیوشا خواهم گفت بهترین غذایی را که بلد است برایت بپزد. در اولین فرصت مهمانی...!» تشکر می‌کنم و وارد بحث می‌شویم.

الکساندر می‌گوید: «داشتم می‌گفتم که برایم مهم نیست آن گذشته چه بوده، یا رفیق یلتیسن چه می‌گوید. من پیش از فروپاشی، آن وقت‌ها مأموریتم تهیهٔ پوتین این ننه مرده‌ها بود؛ سربازها را می‌گویم. از آبخازیا تا کارخانه‌های چرم قزاقستان و کارگاه‌های چرم مسکو محل تردد من بود. دله‌گی را از همان وقت‌ها شروع کردم...»

می‌خندد و به پشتم می‌زند. میان خنده‌های وحشتناک این مرد غول پیکر به موقعیت خودم فکر می‌کنم. می‌پرسد: «ایرانی هستی؟» جواب می‌دهم: «نه، یونانی.» اگر کلمه‌ای از این زبان، در این محاوره نابه‌جا به کار گرفته شود، با دشنه‌هایشان روبرو خواهم شد. بی‌جهت می‌گوید: «مهم نیست ... مهم نیست ...» بعد اضافه می‌کند: «حالا برایمان اصلاً مهم نیست آن‌ها دیگر! همه اهل هر جور کثافت‌کاری‌هایی هستند. یک طرفش آن آقا... چی بود اسمش؟ ملا عمر است، یک طرف دیگر احمدشاه مسعود! برای ما مهم آن سهم پولمان است. هزار تا هلی‌کوپتر هم که بخواهند یک روزه می‌توانم لب مرز تحویل‌شان بدهم، با اسکورت روسی یا داغستانی!»

می‌خندم و لیوان آب معدنی را سر می‌کشم.

ـ پولشان کجا بود جناب الکساندر! همه‌اش چند محموله سلاح سبک و نفربر که از ناموس و خان و مان ویران شده‌شان دفاع بکنند. همین!

الکساندر مبهوت، با صورتی که از حس تعجب پر شده نگاهم می‌کند: «مهم نیست، مهم نیست این‌ها...»

و حالا سعی می‌کند آرام باشد.

دلقک شامورتی بازی (یک سیرک باز) در لابه‌لای میزها گیر افتاده، چند تا دختر روسی سر به سرش گذاشته‌اند و به او راه نمی‌دهند تا به روی سِن برود. می‌خواهند ماسک او را از صورتش بردارند که مقاومت می‌کند. دست آخر یک مرد تنومند می‌آید، مرد دلقک را روی کولش می‌گذارد و از کنار میزهای آن‌ها دورش می‌کند. دستیاران الکساندر در میز دیگری مشغول خوردن می‌شوند و با دخترها خوش و بش می‌کنند. لحظاتی می‌گذرد که با صدای کوبش طبلِ بزرگی سکوت همه جا را فرامی‌گیرد و بعد نمایشی تازه. با فشار دادن یک دگمه توسط یک مأمور خوش پوش، قسمتی از کف سالن به صورت معجزه‌آسایی باز می‌شود و زیر سطح کف‌پوش‌ها، محوطه‌ای با یخ هموار یکدستی نمودار می‌شود. در چشم به هم زدنی چند دختر جوان روسی از یک طرف سالن تا آن سر را یک نَفَسه سُر می‌خورند و دایره‌وار در رقصی عجیب دوباره به آن وسط‌ها می‌آیند. حالا موزیکِ تندی هم آن‌ها را همراهی می‌کند. یکی از دلقک‌ها هم به تقلید از آن‌ها وارد گود می‌شود و می‌خواهد حرکات آن‌ها را تکرار بکند، اما نمی‌تواند و با آن دماغ بزرگ قرمز رنگ چند بار به زمین می‌خورد و دخترها با حرکاتی نمایشی او را از زمین بلند می‌کنند و دوباره همین صحنه‌ها تکرار می‌شود. در این سرسره‌بازی مکرر، چندین بار این حرکات با هیجان جمعیت مرور می‌شود و تشویق حضّار... دقایقی بعد دلقک طبل کوچکی می‌آورد و حالا این اوست که با مهارت عجیبی همراه آن ورزشکاران به همه جا سرک می‌کشد! الکساندر انگار این صحنه‌ها برایش عادی‌اند و زیاد توجهی به آن محدوده ندارد. کالسکهٔ بزرگی که به اندازهٔ یک وانت چرخ ایرانی‌هاست با انبوه غذاهای مختلف راهش را از میان آن میزها پیدا می‌کند تا به سمت ما بیاید. این طرف، قسمت میهمان‌های مخصوص هتل است و ربطی به هیاهوی آن طرف سالن ندارد. نمایشِ آن طرف تمام می‌شود و دوباره سطحِ یخِ مربوط به هنرآفرینی بالرین‌ها، با فشار دگمه‌ای پوشانده می‌شود. حالا موسیقی نرمی صحبت‌های ما را همراهی می‌کند. الکساندر بی‌هوا می‌پَراند: «شب‌های نقره‌ای مسکو قشنگند. بمانید تا رفقایمان رفتار روسی ما را به شما بچشانند. حتماً این کار را بکنید دوست عزیز..‌.! حالا لیست درخواستی این افغان‌ها را به همراه نحوهٔ تحویل پول به همکارانم بدهید تا ترتیب کارهای لازم داده بشود.»

می‌پرسم: «شما نظامی بودید؟»

جواب می‌دهد: «بله. گفتم که، دنبال چرم و رودهٔ گاو و گوسفندها که تبدیلشان کنم به پوتین تا ارتش سرخ ما در صحراها و کوه‌های هلمند و اطراف کابل پابرهنه نمانند. عرض کردم که دله‌گی‌ام را از آنجا شروع کردم. دقت دارید؟»

دیگر چیزی نمی‌گویم.

ـ ... سر همین گروگانگیری مسافرینِ چند اتوبوس در ماجرای چریک‌های چچن بار و بنه‌ام را بستم. ما واسطهٔ مذاکره بودیم. «شامِل‌خان»، یکی از سران جدایی طلبان از دوستان قدیمی پدرم بود و توانستیم با چند بسته پول قضیه را فیصله بدهیم. اعتبار یک تاجر...

... بقیه حرفش را نمی‌زند و با حرکت بیهودهٔ دستش در هوا مابقی حرف را عملاً ناتمام می‌گذارد. لیست‌ها را در می‌آورم و به الکساندر نشان می‌دهم؛ همه ترجمه شده به روسی.

نیم نگاهی بهشان می‌کند و کمی بی‌حوصله آن‌ها را به دستیارانش رد می‌کند که حسابی آن طرف مشغولند. نگاهش اما هم‌چنان به کیف من است و لابد در انتظار دریافت اولین فقره از چک‌هایم...

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۵۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۱۵۳٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

قیمت:
۴۰,۹۵۰
تومان