دانلود و خرید کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر عباس معروفی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر اثر عباس معروفی

کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر

نویسنده:عباس معروفی
امتیاز:
۳.۷از ۳۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر

کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر نوشتهٔ عباس معروفی است. نشر ققنوس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، مجموعه داستان‌های کوتاه این نویسنده را در بر دارد.

درباره کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر

کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر، یک مجموعه داستان از عباس معروفی، از ۴ بخش تشکیل شده است؛ هر بخش، دربردارندهٔ چند داستان کوتاه است و کل کتاب ۳۳ داستان را شامل می‌شود.

«عطر یاس»، «آخرین نسل برتر»، «برش‌های کوچک» و «چند داستان دیگر» نام‌های این بخش‌ها هستند. دو بخش نخست، پیش‌ازاین، به‌صورت کتاب‌های جداگانه‌ای منتشر شده بودند.

خواندن کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد می‌کنیم.

درباره عباس معروفی

عباس معروفی ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ به دنیا آمد. وی رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، شاعر، ناشر و روزنامه‌نگار معاصر ایرانی و مقیم آلمان است. او به‌خاطر موضع‌گیری علیه حکومت ایران، بارها بازجویی شد و سرانجام تحت‌فشار سیاسی از ایران خارج شد و به آلمان رفت.

معروفی فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دههٔ ۶۰ با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصهٔ ادبیات ایران مشهور و مطرح شد.

این نویسندهٔ ایرانی جوایز متعددی نیز برای نوشته‌های خود دریافت کرده است:

جایزه هلمن هامت (مشترکاً با هوشنگ گلشیری)، جایزه روزنامه‌نگار آزاده سال از اتحادیه روزنامه‌نگاران کانادا، جایزه «بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سور کامپ» برای رمان سمفونی مردگان در سال ۲۰۰۱ و نیز جایزه بنیاد ادبی آرتولد تسوایگ در سال ۲۰۰۲

تعدادی از رمان‌های عباس معروفی عبارت‌اند از:

سمفونی مردگان (۱۳۶۸)، سال بلوا (۱۳۷۱)، پیکر فرهاد (۱۳۸۱)، فریدون سه پسر داشت (۱۳۸۲)، ذوب شده (۱۳۸۸)، تماماً مخصوص (۱۳۸۹)، نام تمام مردگان یحیاست (۱۳۹۷)

بخش‌هایی از کتاب دریاروندگان جزیره آبی تر

«میدان بهارستان مثل همیشه نبود. به گاری‌ها اجازه عبور نمی‌دادند، و جماعت دور میدان بیضی‌شکل به طور منظم صف کشیده بودند. چند سوار نظامی این‌ور و آن‌ور می‌رفتند که هوای کار را داشته باشند. و چهار افسر با لباس آبی‌رنگ، جلو در مجلس میخکوب شده بودند؛ درست زیر لاله‌های روشن سردر، دو تا این‌طرف، دو تا آن‌طرف، و هر چهار نفر دست‌فنگ. و بالای سرشان دو شیر به هم شمشیر کشیده بودند.

بوی خاک نمناک می‌آمد و جماعت منتظر بودند که شاه از مجلس درآید تا براش کف بزنند. ما در صف اول بودیم، داشتیم تخمه می‌شکستیم. باد که می‌وزید، مورمورمان می‌شد. یقه پالتو را بالا دادیم و در آن سرمای خشک این‌پا و آن‌پا کردیم. سهراب گفت: «آقا هل نده.»

جمعیت در صف اول کش و قوس می‌آمد. یکی می‌آمد، یکی

می‌رفت، یکی خودش را در صف جا می‌زد، و گاهی بوی آش رشته می‌آمد. سهراب گوشی کلاهش را بالا داد و برگشت: «آش می‌خوری؟»

نگاه کردم. پشت سرمان چند اسب بودند و بعد، پای دیوار پیرمردی طاس، دیگی پر از آش جلوش بود. داد می‌زد: «داغ داغه!» و بی‌آن که به کسی توجهی بکند آش را به هم می‌زد.

سهراب گفت: «بخوریم؟»

گفتم: «اگه شاه بیاد و بره چی؟»

«خب بره.»

«من تا به حال ندیدمش، می‌خوام ببینم چه ریختیه.»

ته جیبش دنبال تخمه می‌گشت، گفت: «عین آدمای دیگه‌س، حالا کو تا بیاد.»

گفتم: «اگه کسی جامونو بگیره چی؟»

سهراب اخم کرد و مرا از صف بیرون کشید. قدبلند بود و دستش از بالای سرم روی کتفم بود: «بریم.»

زنی با بچه‌اش دوید جای ما. چادری بود و پیچه‌اش را محکم گرفته بود. سهراب برگشت: «آبجی، جای ماست. برمی‌گردیم.»

زن سر تکان داد و همان طور ماند. سهراب کوسه بود، صورت درازش هم شبیه بچه‌ها بود و هم شبیه اسب‌ها، و در وهله اول آدم بهش لبخند می‌زد، اما بعد لبخند زن خشکید. دو مرد به ترکی به هم فحش می‌دادند و جمعیت را به‌هم می‌ریختند، یکیشان دندان نداشت و به دنبال آن دیگری می‌دوید. پیرمردی که به درخت تکیه داده بود مرتبا می‌گفت: «مواظب جیباتون باشین.»

بخار نفس اسب‌ها بوی تخمه آفتابگردان می‌داد، و هوا می‌خواست برف سنگینی بر زمین بگذارد. از میان اسب‌ها رد شدیم و کنار دیوار نشستیم. پیرمرد آش‌فروش فرز دو کاسه آش داغ داد دستمان: «با نون؟»

«نه، بی‌نون.»

سهراب کاسه‌اش را سر کشید و بعد با قاشق ته کاسه را جمع کرد. پیرمرد گفت: «بازم می‌خوای؟»

سهراب گفت: «آره.» و کاسه را به دست پیرمرد داد.

دو گدای کور همصدا مدح علی می‌خواندند و دور می‌شدند. سهراب گفت: «چرا نمی‌خوری؟»

گفتم: «دارم می‌خورم.»

چند نفر از پشت سرم رد شدند. دست به جیب بردم، پول‌هام هنوز بود.

گفت: «این‌جوری؟» کاسه را از پیرمرد گرفت و باز سر کشید: «خوب عمل اومده.» ته کاسه را جمع کرد و باز کاسه را به پیرمرد داد.

جمعیت جلو چشممان دیوار کشیده بود، و اسب‌ها از گرمای اجاق کیف می‌کردند. پا برمی‌داشتند و جابجا می‌شدند. مرد گاری‌چی آن‌طرف‌تر کز کرده بود و سیگار می‌کشید. ناگاه صدایی انگار از ته چاه گفت: «به جای خود!» بعد صدای شررق پوتین‌ها آمد و همهمه شد.

سهراب کاسه سومش را سر کشید و ایستاد. جمعیت حالا موج می‌زد و عقب جلو می‌کرد، و پشت‌سری‌ها بالا می‌پریدند تا ببینند. صف به‌هم خورد و اسب‌ها از جا جستند؛ دو سه قدم به عقب برداشتند، و صدای شیپور شنیده شد.

گفتم: «بریم سهراب»

گردن کشید: «نمی‌شه.»

جلو ما جای سوزن‌انداز نبود. گفتم: «چیکار کنیم؟»

«نمی‌دونم، دیگه جا نیس.»

نظامی‌ها جمعیت جلو ما را پس زدند و اسب‌ها حسابی عقب کشیدند. پیرمرد آش‌فروش دست‌هاش را به طوقه دیگ گذاشت و داد زد: «هی، هی! برو حیوون.» و نگاهش به اسب سفیدی بود که درست جلو دیگ ایستاده بود. و ما می‌دیدیم که بی‌قراری می‌کرد.

کاسه را زمین گذاشتم که جلو بروم، سهراب کاسه را برداشت، آشش را سر کشید. گفت: «حیفه، پول بالاش داده‌م.» و از بالای سر جمعیت نگاه کرد.

گفتم: «حالا کجاست؟»

گفت: «اومد بیرون.» روی پنجه‌ها خودش را بالا کشید: «داره می‌ره.»

جمعیت باز فشار آورد. پیرمرد آش‌فروش داد زد: «هی! حیوون، هی!»

آن وقت ما دیدیم که سرگین اسب توی دیگ می‌ریخت. پیرمرد مانده بود چه کار کند. لحظه‌ای به دیگ نگاه کرد، بعد بی‌آن که به کسی توجهی بکند، با ملاقه بزرگش آش را به‌هم زد و با صدای زنگدارش گفت: «حالا خوب شد!» و بعد خواند: «داغ داغه!»

سهراب گفت: «می‌بینی چی بخوردمون می‌دن؟ حالم داره به‌هم می‌خوره.» جمعیت را با تنه شکافت و به جلو خیز برداشت: «هل نده آقا.» من از پشت سر هلش می‌دادم و خمیده‌خمیده به دنبالش می‌رفتم. صف به‌هم خورد و ما سر جای اولمان ایستادیم.

سهراب گفت: «اوناهاش، می‌بینیش؟»

وسط میدان یک صف ممتد نظامی پا می‌کوبیدند، و پشت‌سرشان خالی بود. گفتم: «کدومه؟»

روی دوزانو نشست و گفت: «توی اون کالسکه سبزه بود... رفت.» و بالا آورد.

زمستان ۱۳۶۴»

معرفی نویسنده
عکس عباس معروفی
عباس معروفی
ایرانی | تولد ۱۳۳۶

عباس معروفی، ۲۷ اردیبهشت ۱۳۳۶ در بازارچه‌ی نایب السلطنه تهران، به دنیا آمد. کلاس اول دبستان بود که پدر و مادرش به خانه‌ی جدید رفتند و او را در زادگاهش جا گذاشتند تا مادربزرگش تنها نباشد. تا کلاس پنجم دبستان، شاگرد اول بود. بنا به توصیه‌ی مدیر مدرسه به پدرش، کلاس پنجم و ششم را با هم امتحان داد. تمام دوران دبیرستان را شبانه خواند و روزها در یکی از مغازه‌های پدر کار می‌کرد. او در دبیرستان در رشته ریاضی تحصیل کرد اما در دانشگاه به سراغ ادبیات دراماتیک رفت. از همان دوران کودکی به نوشتن علاقه‌مند بود. آن روزها با تغییر دادن برخی نام‌ها و جزئیات آثار نویسندگان بزرگ، مانند چخوف، سعی در آفریدن چیزی داشت. اما در سال ۱۳۵۵ با شرکت در مسابقه داستان‌نویسی کیهان جوانان، مقام اول را به دست آورد. از آن روز، شروع به منتشر کردن داستان‌هایش در نشریات و مطبوعات مختلف کرد.

نظرات کاربران

Faezeh.A
۱۳۹۷/۰۹/۲۵

درود ... پیشنهاد می کنم از این نویسنده رمان " تماما مخصوص" را هم بخوانید به علت سال ها ممنوع الچاپ بودن در ایران شهرت کمتری دارد اما خیلی خوبه و قلم بسیار دلنشین و زیبایی دارد .

behrooz
۱۳۹۶/۰۱/۱۷

بهترین کتابی که تاکنون خوانده ام سمفونی مردگان است که هیچ کتابی قابل مقایسه با آن نیست، ایشان در این کتاب نشان می دهد که یک سروگردن از نویسندگان ایرانی بالاتر است.

kamran
۱۳۹۶/۰۱/۲۷

معروفی پدیده ایست تکرار نشدنی و تا کنون قلم هیچیک از رمان نویسان ایرانی به وی نرسیده است

vahid
۱۳۹۶/۱۰/۰۶

کجاست سفونی مردگان. سه برادر و... عباس معروفی کلیدر ،روزگار مردم سالخورده محمود دولت آبادی.. کجاست.. تا کی تاسف وحیرت

Dentist
۱۳۹۵/۰۸/۰۸

قلم ستودنی عباس معروفی..

z.rezayi
۱۳۹۹/۰۷/۱۷

داستان پردازی و قلم نویسنده زیبا بود.

رضا عابدیان
۱۳۹۹/۰۳/۰۳

مجموعه داستان های کوتاهی است از نویسنده خوب معاصر عباس معروفی. چند داستان فضای مشابهی داشتند. مثل داستان‌های پادگان و سربازها. اما یکی دو داستان بسیار خوب و درخشانند مانند دریا روندگان.... و داستان دبیر و همسرش.. خلاصه اینکه معروفی

- بیشتر
پگاه
۱۳۹۵/۱۲/۱۹

چندتا کتابی که از ایشون خوندم این یکی رو واقعا دوست داشتم

کاربر ۳۳۵۲۰۸۳
۱۴۰۰/۰۶/۱۹

عالی عااالی

mohi
۱۳۹۵/۰۵/۱۳

فوق‌العاده است عباس معروفی

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱۰)
مادر کنار تخت چوبی سجاده‌اش را پهن کرده بود و نماز می‌خواند. در چادر سفیدش به نظر می‌آمد جوان‌تر شده است، و مثل همیشه آن‌قدر آهسته آهسته می‌خواند که انگار در دنیا هیچ کاری ندارد. بعد، آن‌قدر مهربان می‌شد که هر چه می‌گفتم می‌پذیرفت. و من همیشه دوست داشتم وقتی مادر نماز می‌خواند دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم، بفهمم چرا مادر موقع نماز قدبلندتر از همیشه است، و چرا بوی یاس می‌دهد.
رضا عابدیان
آن‌وقت آن‌همه تماشاچی کف زدند، از جا بلند شدند، گل پرت کردند، رهبر به اعضای ارکستر فرمان ایست داد، همه ما بلند شدیم، مردم باز کف زدند و گل پرت کردند. رهبر با من دست داد، صورتم را بوسید و دسته‌گل قشنگی به من تعارف کرد، و باز مردم کف زدند. اوایل از آن‌همه شور و هیجان احساس غرور می‌کردم، اما بعدها برام فرقی نداشت. از وقتی که نگار بیمار شده بود، به‌خصوص از وقتی رفته بودند آمریکا، حتا اگر کسی کف نمی‌زد هم نمی‌زد. چه اهمیت داشت؟ عادت کرده بودم که آرشه لامذهب را روی سیم‌های ویولون بکشم و صداش را دربیاورم.
رضا عابدیان
تو خوراک بچه رو حساب کن، ببین روزی صد تومن می‌خوره که برای شاشیدنش صدوبیست تومن خرج کنیم؟ ببین اصلاً به ما می‌آد؟ ما به زور صابون و خمیر دندون تهیه می‌کنیم. اما نمی‌تونیم پول‌مونو دور بریزیم. برای من فندک گرفته‌ی که چی بشه، لیلی؟ تو که می‌دونی من چهار تا فندک دارم. ای لعنت به فندک، لعنت به سیگار، لعنت به شبانه و روزانه. به قول علیزاده لعنت به شغل ما که از دار و ندار دنیا فقط شرفشو داریم...»
رضا عابدیان
ساده‌لوحی! آدم که نباید هر چیزی رو باور کنه. من می‌گم گوش‌های آدم باید یکیش در باشه و یکیش دروازه، دنیا رو سیاحت کن، این درختا را تماشا کن، این کفترا، این گلا، این دنیای فانی، یه لقمه بخور، بخواب، صبح پا شو، باز از نو شروع کن، دنبال چی می‌گردی؟ حالا اینایی که گفتم بی شعر و شاعری پیش نمی‌ره؟»
z.rezayi
روزگار نکبتی شده، آن‌قدر که آدم دلش می‌خواهد مدام به خاطره‌هاش چنگ بیندازد و آن‌جاها دنبال چیزی بگردد. یاد بچگی‌ها و سایه بعدازظهر و توت‌های کال روی آجر فرش، و صدای نامفهوم دوره‌گردها، انگار خواب بوده و حسرتش حالا به بزرگی یک حشره چسبنده روی سینه آدم می‌مانَد. یاد پنجره‌ای که باد مدام بازش می‌کرد، یاد اسکناس‌های کوچولو، یاد پدربزرگی که معلوم نشد کی مرد...
رضا عابدیان
لیلی گفت: «بچه‌هاش بزرگن؟» محسن گفت: «من مجبورم بیش‌تر کار کنم که شماها راحت باشین، اما نمی‌دونم چرا باید دو برابر کار کنم و دو برابر زجر بکشم. شاید تقصیر خودمونه. تو خوراک بچه رو حساب کن، ببین روزی صد تومن می‌خوره که برای شاشیدنش صدوبیست تومن خرج کنیم؟ ببین اصلاً به ما می‌آد؟ ما به زور صابون و خمیر دندون تهیه می‌کنیم. اما نمی‌تونیم پول‌مونو دور بریزیم. برای من فندک گرفته‌ی که چی بشه، لیلی؟ تو که می‌دونی من چهار تا فندک دارم. ای لعنت به فندک، لعنت به سیگار، لعنت به شبانه و روزانه. به قول علیزاده لعنت به شغل ما که از دار و ندار دنیا فقط شرفشو داریم...»
رضا عابدیان
لیلی گفت: «بازش کن ببین خوشت می‌آد؟» و کنارش دوزانو نشست و زیرچشمی نگاهش کرد. صدای پارس سگ می‌آمد. «آره، خوشم می‌آد، من همه فندک‌های دنیا رو دوست دارم. از فردا هر چی پول درمی‌آریم پوشک و فندک می‌خریم.» لیلی یکباره حس کرد که توی دلش با همان آب سرد کهنه می‌شویند، چنگ می‌زنند و می‌شویند. واخورده به آشپزخانه رفت که چای بیاورد و فکر کرد که چرا این‌جور شده؟ با کنایه حرف می‌زند. شاید هم زیادی خسته است. ممکن است از این که تنها بیرون رفته‌ام بدش آمده. خب، خودش گفته بود که بروم هر چه می‌خواهم بخرم. حتما خسته است.
رضا عابدیان
مرد چاق گفت: «مرد حسابی، مگه تو مهندسی که پیش‌بینی کرده بودی سقف فرودگاه مهرآباد می‌آد پایین؟ از کجا فهمیده بودی؟ مگه پیشگویی؟» جیم سایه گفت: «اونا هم همینو گفتن، چهل و هشت ساعت بازداشتم کردن و پرسیدن که از کجا می‌دونستی؟ من گفتم این فقط احساس من بود. اونا می‌خواستن برام حبس ببرن. گفتن چرا مسئله به این مهمی رو جدی مطرح نکرده‌ای؟ من گفتم خب، توی شعرم مطرح کرده‌ام. اونا گفتن آخه مرد حسابی، با شعر؟ آدم مسئله به این مهمی رو با شعر می‌گه؟»
رضا عابدیان
تمام راه فکر کرده بود که می‌تواند یکی دو قلم لوازم آرایش هم بگیرد. محسن گفته بود هر چه دلش می‌خواهد بخرد. دلش خیلی چیزها می‌خواست، دلش می‌خواست یک سری از آن مجسمه نوازندگان را داشته باشد که در بازار کویتی‌ها می‌فروشند. دلش می‌خواست اجاق‌گاز فردار بخرد. لباسشویی از همه چیز واجب‌تر بود. با این‌حال گفتم: «به کسی بدهکار نیستی؟» گفت: «نه.» هیچ وقت نمی‌خواهم بگویم که به من بدهکاری. انگشتر را هم نخریدم. پولم به ماشین لباسشویی هم نمی‌رسید. اما دستت درد نکند، محسن. سهم خودم را برای بچه پوشک گرفتم. تو که در خانه نیستی، تو که در آب سرد رخت نمی‌شویی. صبح با لباس اتوخورده تمیز می‌روی، و شب که می‌آیی یک عالم گچ روی لباس‌هات نشسته. با این دود گازوییل، سیاهی دور یقه را حتما باید با فرچه شست. تنت می‌کنی و راه می‌افتی.
رضا عابدیان
یاد پدرش شیرآقا افتاد که آدم ساده‌دل و پاکی بود. سال‌ها هیزم‌کش بود و خواب‌های عجیب می‌دید، و او خواب دیده بود که به مغازه بقالی میرزا علی‌اکبر رفته بود و گفته بود: «میرزا، قحطی و گرونی تموم می‌شه، بلوا هم تموم می‌شه، من و تو هم دنیابمون نیستیم ولی خدا رو خوش می‌آد که زن و بچه من گرسنه سر به بالین بذارن؟» میرزا علی‌اکبر گفته بود: «شیرآقا، تو گفته‌ی و ما نداده‌یم؟» شیرآقا گفته بود: «تو که می‌دونی من پروای گفتن ندارم. بلا از زمین و آسمون می‌باره، توی این برف می‌تونم برم هیمه و نمی‌رم؟»
رضا عابدیان

حجم

۲۲۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۵۹ صفحه

حجم

۲۲۵٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۳۵۹ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۵۷,۰۰۰
۴۰%
تومان