دانلود و خرید کتاب می شکنم در شکن زلف یار حسین سروقامت
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب می شکنم در شکن زلف یار اثر حسین سروقامت

کتاب می شکنم در شکن زلف یار

معرفی کتاب می شکنم در شکن زلف یار

کتاب می شکنم در شکن زلف یار نوشتهٔ حسین سروقامت است. نشر معارف این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، مجموعه‌ای از نوشته‌های داستانی کوتاه است که با نگاهی انتقادی به مسائل گوناگون اجتماعی می‌پردازد.

درباره کتاب می شکنم در شکن زلف یار

کتاب می شکنم در شکن زلف یار را می‌توان ترکیبی از داستان و ناداستان (nonfiction) دانست.

نویسنده در هر یک از بخش‌های مجزایِ این اثر، ابتدا موضوعی را مطرح می‌کند و سپس در مورد آن می‌نویسد؛

برای نمونه بخشی تحت‌عنوان «تو را من چشم در راهم!» در میانهٔ این کتاب وجود دارد که نویسنده در ابتدای آن داستانی بسیار کوتاه تعریف می‌کند و سپس خطاب به خوانندهٔ کتاب می‌گوید: «آنچه برایتان گفتم افسانه نیست. ماجرایی واقعی است که سال‌های سال در میان عرب‌ها، دهان به دهان و سینه به سینه گشته تا به امروز!»

نام برخی از داستان‌های این مجموعه عبارت‌اند از:

«این چه کار است ای خدای شهر و ده!»، «نشانی جان خود را می‌دانید؟»، «عزم آن دارم که امشب مستِ مست...»، «این چه طلسمی است که نتوان شکست؟»، و «ای پیر، که مجموع پریشانی مایی!».

خواندن کتاب می شکنم در شکن زلف یار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ناداستان و داستان‌های کوتاه ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب می شکنم در شکن زلف یار

«به کجا چنین شتابان!

گاهی سعادت یا شقاوت، درِ خانه ما را می‌زند. گاهی نه؛ می‌آید و کنج خانه‌مان لانه می‌کند.

بعضی اوقات، آغوش می‌گشاییم و این یا آن را در بر می‌گیریم، گاهی هم نه؛ دست رد به سینه‌شان می‌زنیم.

نمی‌دانم ما از کدامین قبیله‌ایم!

نمی‌دانم با که خویشیم و از که می‌گریزیم؟! اما می‌دانم با مسافر این قبیله احساس غریبی نمی‌کنیم.

مسافر این قبیله کیست؟ من کمی دیر با او آشنا شدم. هر چه بیشتر می‌گشتم، کمتر اثری از او می‌یافتم. تا یکی از شما به یاری‌ام شتافت و نامه‌های او را برایم فرستاد. دستش بی‌درد!

مسافر این قبیله، خود را با نامه‌ای شناساند و هنوز جواب نامه خویش را دریافت نکرده بود که...

***

سی‌ام آذر سال ۱۳۶۵؛

عقربه‌های ساعت، دو و سی و پنج دقیقه بعدازظهر را نشان می‌دهند. نوجوانی هفده ساله، همسفر تندبادی دهشتناک در کوره‌راهی پر فراز و نشیب، گوشه خانه‌ای نشسته و برای مجله مورد علاقه خود نامه می‌نویسد. مدت‌هاست می‌خواهد با کسی حرف بزند؛ درددل کند و از مشکل بزرگی که بر سر راهش قرار گرفته، دیگران را خبر کند.

شاید گوش شنوایی نیافته یا خیال کرده خود به تنهایی می‌تواند بر این دشواری فائق آید؛ اما سرانجام چه؟ بالاخره چاره چیست؟ هوای بارانیِ آن روز، روح لطیف او را هم به بازی می‌گیرد و آن بغض مانده در گلو را واژه واژه، بر صفحه سفید کاغذ می‌ترکاند.

او از خودش آغاز می‌کند؛ از اینکه در خانواده‌ای مرفه و ثروتمند زندگی می‌کند. از پدر و مادری می‌گوید که هر دو پزشک هستند و از صبح علی‌الطلوع تا پاسی از شب، بیرون خانه! پدر و مادری بی‌قید، لاابالی و بی‌اهمیت به تربیت تنها فرزند خویش!

او از تنهایی‌ها، غربت‌ها و بی‌کسی خود می‌گوید... و چاره‌ای که والدین برای حل این معضل اندیشیده‌اند که در حقیقت، آغاز مشکل اوست.

«مشکل اصلی من از حدود یک سال پیش شروع شد. پدر و مادرم به دلیل اینکه من تنها فرزند خانواده هستم و ضمناً وضع مادی‌شان هم خوب است، دختر خاله‌ام را که در خانواده‌ای متوسط زندگی می‌کند و همسن خود من است، به سرپرستی قبول کردند. از آن تاریخ به بعد، خانه آرام و ساکت ما که در طول روز، کسی جز من در آن زندگی نمی‌کرد، تبدیل به محل زندگی پسری شد با دختری که به مراتب از شیطان حرفه‌ای‌تر است!»

بگذارید فکر و خیال من به سمت و سوی دیگری نرود. بگذارید نگویم که شاید در میان جوانان و نوجوانان ما کسانی باشند که همین جا[ حتی بی‌مطالعه ادامه این ماجرا ]به من نهیب بزنند که: صبر کن! تند نرو؛ مگه چه اتفاقی افتاده؟ آسمون که به زمین نیومده!

برای بعضی ممکن است آسمان به زمین نیامده باشد؛ اما برای او که خسته از دردی جانکاه، در جاده‌ای چنین پرپیچ و خم، نفس نفس زنان می‌رود، تصور این که مبادا بلغزد، کابوسی وحشتناک است:

«حدود ۱۰ ساعت از روز را با دختر خاله‌ام در خانه تنها هستیم. او یک لحظه مرا تنها نمی‌گذارد و دائماً در سرم فکر گناه می‌اندازد. بارها در طول روز از من درخواست گناه می‌کند. البته من پسری نیستم که اسیر خواهش و حرف‌های او شوم و همیشه سعی می‌کنم خودم را از او دور کنم؛ ولی او مانند شیطانی است که سر راه هر انسانی ظاهر می‌شود و او را به قعر جهنم پرتاب می‌کند و برای همین است که من از او احتراز می‌کنم؛ ولی او دست از سر من برنمی‌دارد.»»

نظرات کاربران

zeinab
۱۳۹۶/۰۴/۲۷

تعجب میکنم مردم میان اینقدر راحت میگن همه این داستان‌ها تخیلی! نویسنده کتاب طی یک گفتگوی کوتاه در خندوانه گفت که داستان‌ها واقعی هستند. مطمئنا که نویسنده برای نوشتن شاخ و برگ داده به موضوع ولی بن ماییه داستانها حقیقی

- بیشتر
Elham F
۱۳۹۸/۱۰/۳۰

این کتابو امروز سرکار خوندم. خوشم اومد چون تا ته تموم شد یعنی تا حدی جذابیت داشت.. گفتم تا حدی بدم اومد چون نویسنده علاقه داشت خواننده‌رو به خصوص -نسل جوان- پند و اندرز کنه. و اینکه اول کتاب رو با بدحجابی

- بیشتر
سعید رستگار
۱۴۰۰/۰۱/۱۰

من مدتها پیش این کتاب رو خوندم داستان های کوتاه کوتاه خوبی داره برای شروع کتابخوانی اینجور کتابها رو توصیه میکنم.

ما ابد در پیش داریم....
۱۳۹۸/۰۴/۰۳

عاااااااااالی......جذابیتش ازنیمه هاش آشکار میشه........

علی.میم
۱۳۹۶/۰۹/۰۷

برا منی که کم مطالعه میکنم خوب بود ا

محمدامین
۱۳۹۵/۰۷/۰۹

بسیار کتاب زیبا و روشنفکرانه ای است . داستان های کوتاه و بسیار زیادی داره با اینکه یکم باعث شلوغی ذهن میشه ولی واقعا کار آمده . تنها توصیه میکنم در طول مدت بخوانید نه یکسره .

S
۱۳۹۵/۰۶/۲۶

این کتاب چطوره برای خرید ؟

F.M
۱۳۹۶/۱۰/۲۳

کتاب خیلی جالبی هست

salaam
۱۳۹۵/۰۷/۰۶

خسته نباشید کتاب اموزنده و خوبی بود

MOHAMMAD
۱۳۹۵/۰۶/۲۷

واقعاً عالیه👌

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۸۵)
آنها همه می‌دانند اگر زنی محجوب شد، دیگر در کوچه و خیابان از لوازم آرایشی که آنها می‌سازند، استفاده نمی‌کند. دیگر لخت و عور مبلّغ کالاهای آنان نمی‌شود. دیگر با مردان بیگانه به دریا نمی‌رود. دیگر نمی‌تواند در هر مجلس و محفلی شرکت کند، بزند و برقصد...! باز هم فکر می‌کنید همه این حرف‌ها به خاطر یک متر روسری است؟
مهدی
دختر پرسید اگر من روسری خود را برندارم و در راه حفظ حجابم کشته شوم، آیا شهید محسوب می‌شوم؟ پاسخ شنید: آری. و او با صلابت و استواری گفت: «والله قسم! روسری خود را برنمی‌دارم؛ هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم.»
|جمع نقیضین|
خاک بر سر مملکتی که شاه آن برای رفتن به شمال آن مملکت باید از روسیه اجازه بگیرد و برای رفتن به جنوب آن از انگلستان!
mb
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن
MOHAMMAD
زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست... هر کسی نغمه خود خوانَد و از صحنه رود. صحنه پیوسته به جاست؛ خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد!
دختر دریا
بزرگی می‌گفت: اگر یک سال بر ناملایمات لبخند بزنید، یک عمر، زندگی به شما لبخند خواهد زد!
گل سرخ
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن
دختر دریا
چه رمز آلود و شگفت است آفرینش اشک! از دل سوخته برمی‌خیزد و بر دل سوخته التیام می‌بخشد. هم درد است و هم درمان!
|جمع نقیضین|
می‌دانید، زن غربی خیلی بخشنده است. همه را از خوان پر نعمت خویش بهره‌مند می‌کند؛ اما خود همیشه سرگردان و تشنه است! گفتم تشنه چه چیز؟ گفت تشنه اینکه به او بنگرند، طالبش شوند و پی‌اش را بگیرند. همه همت زن غربی این است که از کاروان مُد عقب نماند و هر روز جلوه‌ای تازه کند. او اسیر و در بند خویش است... و در این اسارت، سرخوش. او هرگز به رهایی فکر هم نمی‌کند، چون آزاد است و رها... اما در قفس! زن غربی نمی‌داند کیست!
|جمع نقیضین|
آب، ماکی ز عدو می‌خواهیم ما در این دشت، عمو می‌خواهیم گر نشد آب میسر گردد به عمو گو به حرم برگردد
برای او

حجم

۱۷۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

حجم

۱۷۷٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۲۸۶ صفحه

قیمت:
۶۴,۳۵۰
تومان