دانلود و خرید کتاب گل عاطفه منجزی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب گل

کتاب گل اولین کتاب از مجموعه گل و سکه و ماه است. این مجموعه داستانی اثری مشترک از عاطفه منجزی و معصومه بهارلویی است که در انتشارات ذهن‌آویز به چاپ رسیده است.

درباره مجموعه کتاب گل و سکه و ماه

مجموعه کتاب گل و سکه و ماه سه جلد دارد که در هر جلد داستان‌هایی مجزا را می‌خوانید. این داستان‌ها به روایت ماجرای سه نسل در زمان‌های متفاوت و با محوریت سه زوج مختلف می‌پردازند. هرجلد شخصیت‌های مخصوص به خود را دارد و بدون دو کتاب دیگر هم کامل است. اما این سه جلد در کنار هم یک تاریخچه کامل از خانواده‌های اعتماد و اقبال و رابطه میان آنها در اختیار خواننده می‌گذارند.

خواندن مجموعه مجموعه کتاب گل و سکه و ماه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به ادبیات داستانی مخاطبان این کتاب اند.

بخشی از کتاب گل

ــ ببین این دوتا مثل بچه آدم ناهارشونو خوردن و حالا هم دارن به بازیگوشی‌شون می‌رسن، تو هم لجبازی نکن پاشو بیا یه لقمه بذار دهنت. ــ نمی‌خوام، از گلوم پایین نمی‌ره، اصلا انگار زَقُ وَقم بند اومده!

ــ تا تو باشی یه خبری از شوهرت بگیری ببینی می‌تونه مرخصی بگیره یا نه که زق و وقِتَم بند نیاد! هی بهت گفتم، گفتی نه؛ چون من بهش گفتم بیاد باید بیاد، اون بیچاره که اختیارش دست خودش نیست! در حال خدمته و سرباز دولت، باید بتونه مرخصی بگیره با تو بیاد بازار یا نه؟! اگه این‌قدر دست دست نکرده بودی، همین دیروز با آقا داداشم می‌فرستادمت بری خرید. دیگه که نمی‌تونم بهش بگم زنت رو نبر مریض‌خونه و بیا دختر منو ببر بازار برای خرید عیدش.

نگاه ایران‌دخت، از شیشهٔ پنج‌دری به حیاط بود؛ نسرین‌دخت و دخترش روی تشک‌ها می‌پریدند و بازی می‌کردند. از صبح حلاج آورده بودند تا تشک‌هایی را بزنند که پنبه‌هایشان گلوله شده بود. کار زدن پنبهٔ چند تا از تشک‌ها تمام شده بود اما پنبه‌های زده شده هنوز خارج از روئه تشک‌ها، گوشه‌ای از حیاط تلنبار بود. به غیر از پنبه زده‌های آماده، چند تشکی هم با روئه‌های شکافته و پنبه‌های گلوله شدهٔ آش و لاش، در حیاط به انتظار نوبت پنبه زنی مانده بود. وقت ناهاری، شریفه مجمعه‌ای ناهار برای حلاج به حیاط پشتی برده بود. تا ساعتی بعد او کارش را از سر می‌گرفت. ایران‌دخت امیدوار بود کار پنبه‌زنیاشان تا غروب نشده به سر و سامان برسد.

هوای خوب روزهای نزدیک عید، مادر جوان و کودکش را بر سر شوق آورده بود. نسرین فرصت را غنیمت شمرده، ژاکت بهاره‌ای تن زرین پوشانده و به حیاط رفته بود. هر دو روی همان تشک‌های از هم باز شده و پنبه‌های آش و لاش شده‌اش سر گرم جست و خیز بودند. صدای خندهٔ نسرین بلند و بی‌وقفه به گوش می‌رسید، او به بهانهٔ زرین، خودش؛ روی تشک‌ها می‌پرید.

به ظاهر خود نسرین هنوز بچه بود و دوست داشت بچگی کند، با این حال شیطنت‌های بچگانهاش نمی‌توانست ایران‌دخت را گول بزند! نسرین رفتار بچگانه را سپر آهنینی کرده بود در مقابل افکار دردناک بزرگانه‌اش. ایران‌دخت می‌دانست پایش بیفتد دخترش دوباره هم می‌تواند افسار زندگی مشترک را به دست بگیرد، مهارتش را داشت. امروز اما برای مقابله با غم و غصه‌هایش، هیچ سلاحی کارسازتر از سر به هوایی‌هایش نبود. نسرین‌دخت سعی می‌کرد بیشتر سر به هوا و شیطان به نظر بیاید تا غم‌زده و افسرده خاطر. دوست نداشت دیگران به او و کودکش ترحم کنند و این را از مادرش درس گرفته بود.

با این وجود، ایران‌دخت باز هم برای دخترش که خیلی زود بزرگ شده بود و از آن بدتر؛ با داشتن یک کودک چند ماهه، بی‌جفت و همسر مانده بود، دل می‌سوزاند. خودِ او اگر از منصور طلاق گرفت، دل برید و بعد طلاق گرفت، اما نسرین با دلی که هنوز هم به یاد جمال می‌زد، طلاق گرفته بود. نسرین می‌خواست خود را بی‌حواس و حتی بی‌قید نشان دهد، اما هنوز هم گه‌گُداری می‌شد در چهره‌اش اندوه مرگ جمال را دید.

این روزهای پایانی زمستان، از همان وقت‌هایی بود که رفتاری شاد و شنگول پیشه کرده بود تا کسی شب عیدی به حالش دل نسوزاند، به‌خصوص خاله پوران‌دخت! نسرین خاله‌اش را شناخته و اخلاقش دستش آمده بود. فقط کافی بود خاله پوران‌دخت بفهمد که او دلش هنوز عزادار جمال است تا به نام دلسوزی، نیش و کنایه‌هایش را شروع کند و هم خود او و هم مادرش را از دم تیغ زبانش بگذراند.

صدای ژکیدن زیر زیرکی سیمین‌دخت، نگاه مادرش را دوباره به سمت او کشاند و با ابرویی بالا داده پرسید:

ــ خب اگه مثلا فردا بری خرید چی می‌شه؟ آسمون به زمین نمی‌رسه که. آقا محمود بنده خدا هم گفته امروز مرخصی بهش ندادن و فردا می‌تونه بیاد. حالا اگه فردا هم نشه، پس‌فردا، مگه قراره تخم این کلاه‌ها رو ملخ بخوره؟!

بالاخره اشک سیمین‌دخت سر ریز شد و گفت:

ــ نمی‌خوام... من امروز می‌خوام برم، خاله پوران‌دخت می‌گفت اون مغازه فقط یکی دو تا کلاه شبیه کلاهی داشته که برای ستاره خریده و فرستاده تهران. دوخت خودشون بوده، پایتختم از این مدلیا گیر نمی‌آد! منم از اون کلاه‌ها می‌خوام، از کجا که فردا تمومش نکرده باشه؟!

اشک‌هایش را که هُری پایین می‌ریخت، با آستین سر بازوهایش گرفت و نگاه پر تأسف مادرش را به خود کشید.

نظرات کاربران

1894452
۱۴۰۱/۰۹/۰۳

به نظرم وقت بگذارید و بخونید من کلا کتابهایی که توی برهه از زمان یعنی دوران مشروطیت تا انقلاب ۵۷ رخ میده رو خیلی دوست دارم یه جور نوستالژیه😅😅😅

کاربر ۳۱۵۴۰۵۴
۱۴۰۱/۰۴/۲۹

حسم موقع خوندن کتاب بد نبود ولی لذت کافی برام نداشت

کاربر ۴۰۳۲۷۵۰
۱۴۰۱/۰۳/۲۵

من تقریبا بیشترکتابهای خانم منجزی رادارم ومطالعه کردم قلمشونودوست دارم رسم ورسومات مقیدبودن به حجب وحیاواهمیت به دینداری ومذهب درتمام نوشته هاشون کاملامشهوده وهمینم منوترغیب میکنه برای خوندن آثارشون اماکتاب گلشونوخیلی نپسندیدم خیلی سطحی وعجله ای نگارش شده بود هنرمندعزیز

- بیشتر
el.sh
۱۴۰۱/۱۰/۰۵

مجموعه سه جلدی گل، سکه و ماه رو خوندم و از خوندنش بسیار لذت بردم. داستان به شکل جذابی در سه نسل شکل گرفته که خوندنش خالی از لطف نیست. از نویسندگان محترم و توانای این رمان تشکر میکنم و

- بیشتر
نسیبه نظری
۱۴۰۰/۱۱/۱۴

خیلی دلنشین و زیبا بود

Soheila Bahrami
۱۴۰۰/۰۹/۲۷

عالی عالی.بسیار زیبا

shahrzad bonakdar
۱۴۰۲/۱۱/۰۸

کتاب جذاب و قشنگی بود

ابراهیم مسلک
۱۴۰۱/۰۲/۱۷

سلام. این یه کتاب ساده با روند خیلی خیلی آروم بود و اونقدی که ازش تعریف شنیده بودم جالب نبود اما سلیقه آدم ها متفاوته من خودم داستان رو برای یک بار خوندن دوست داشتم اما کتاب خاصی نیست که

- بیشتر
ساجده
۱۴۰۱/۰۱/۰۶

نتونستم ارتباط بگیرم با متن و داستان کتاب . جالب نبود

تسنيم
۱۴۰۱/۰۳/۰۲

قلم نویسنده تواناست….این رو نمیشه نادیده گرفت…ولی خوب وقایعی که از گذشته نوشتن با اینکه با وجود قلم خوبشون باور پذیره ولی حقیقت نداره و خیلی جاها با هم نمی خونه…در کل می تونید وقت بگذارید و برای یکبار بخونیدش….

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۷)
جوهرهٔ وجودی انسان، دارای گوهری توانا و جانی والاست
یك رهگذر
ــ خدا نکنه، مرگ برای دشمنتون، شرمندگی شم مال روی سیاهش!
گل سرخ
مال دادنی رو باید داد، مال و منالم رو که نمی‌تونم با خودم تو قبر ببرم، کفنم که جیب نداره!...
n re
بی‌شرافت‌ترین کارها، اقدام جدایی فرزند از مادر بود
n re
ــ فقط حواستون باشه آقا که مال یتیم نخورید! اقبال سری به توافق خم کرد، اما هم خودش می‌دانست و هم می‌دانست اختر السادات می‌داند که این مال را با تمام وجود می‌خواهند؛ هردو نفرشان (!) بقیهٔ این حرف‌ها فقط در حد همان حرف بود و لاغیر! اخترالسادات به خیال خودش می‌خواست بار مسئولیت خود را به دوش همسرش بگذارد و روز حساب و کتاب که رسید، به کل منکر ماجرا شود. شاید می‌خواست در پیشگاه خدا، همه چیز را به گردن دیگری بیندازد و خود اظهار بی‌اطلاعی کند. به هر حال او هم این راه را برای سبک کردن بار وجدانش انتخاب کرده بود و به غلط یا درستش فکر نمی‌کرد.
کاربر ۳۸۹۳۶۲۵
پشت بندش کف دستش با حرص روی پیشانی‌اش نشست و به او تشر رفت: ــ دِ آخه چرا حرف منو عوض و دِگِز می‌کنی؟ و زیر لب "لااله الا الله"ای گفت و اضافه کرد: ــ من می‌گم این کارا درست نیست، فردا می‌گن این پسر در مقابل زن جماعت، حرمت خودشو نگه نمی‌داره!
دالیخانی
دل که ببیند، فریاد "می‌خواهم می‌خواهم" سر می‌دهد و دیگر مهار کردن یک دل سر به هوا، کار آسانی نخواهد بود.
shiva._.f

حجم

۲۶۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

حجم

۲۶۸٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۶۰ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۲۸,۰۰۰
۲۰%
تومان