دانلود و خرید کتاب صورتک الهه محمدی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب صورتک اثر الهه محمدی

کتاب صورتک

نویسنده:الهه محمدی
انتشارات:انتشارات سخن
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۲۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب صورتک

کتاب صورتک نوشتهٔ الهه محمدی است و انتشارات سخن آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب صورتک

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب صورتک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب صورتک

«از پله‌ها بالا رفت و سمت مغازه‌های دست چپ پیچید. بزرگ‌ترین مغازه‌ی ته پاساژ در اجاره‌ی مزون شیکی بود که لباس عروس کار می‌کردند، اما بدحساب بودند. حاج‌حسین فرستادش تا آخرین اخطار را به آن‌ها بدهد.

پشت در ایستاد و ضربه‌ای به شیشه‌ی قدی زد‌. طولی نکشید که در باز شد و دختری بلندقد با چشمانی درشت و روشن مقابلش ایستاد. شالش تا پس سرش عقب بود و لب‌هایش سرخ سرخ! دستش را بالا آورد شالش را مرتب کند، اما انگار نه انگار! فقط ناخن‌های قرمزش چشم او را هدف گرفت.

دلش زیر و رو شد و چشم چرخاند. دستش را لب جیبش آویزان کرد تا حرفش را بزند. پیش از او، زنک برایش چشم و ابرویی آمد و سر و گردنی قر داد.‌ دفعه‌ی چندم بود چراغ سبز نشان می‌داد.

مسیر آمده را با عجله برگشت تا خود حاج‌حسین را خدمت آن ساحره بفرستد. نفهمید پله‌ها را چطور پایین آمد! پایش پیچ خورد و روی پله‌ها غلت زد. سرش به گوشه‌ی نرده‌ها گرفت و درد در تنش پیچید. از شدت درد به خودش پیچید، آن‌قدر که چشمش باز شد و خود را قنداق‌پیچ لابه‌لای ملافه‌ای دید که رویش کشیده بودند.

برای چندمین‌بار آن رؤیا بی‌خوابش کرده بود. دلش می‌خواست بفهمد صاحب آن مغازه کیست! صدایی افکارش را به هم ریخت.‌ از جا پرید و پشت پنجره رفت. خاتون داشت با یاسر حرف می‌زد. عسل هم توی ایوان ایستاده بود. نگاه یاسر که سمت عسل چرخید، با شتاب از اتاق بیرون زد.‌ عسل با دیدن قیافه‌ی خواب‌آلود و عصبی او "هین"ی گفت و به دیوار چسبید. یاسر هم با دیدن او فرار را بر قرار ترجیح داد.

دست خاتون همراهش کشیده شد بلکه نگهش دارد، اما دوید و به در چوبی خورد. در به سینه‌ی دیوار چسبید و گچ‌های تبله‌ شده‌ی پشتش ریخت. زور پیرزن به او نرسید. درحالی‌که دستش را می‌مالید و چروکی بیشتر گوشه‌های چشمش افتاده بود، با صدای بلند به ‌نام خواندش بلکه مانع دویدنش شود:

ــ ولش کن ننه علی! شیطونو لعنت کن بیا تو.

بی‌توجه به پیرزن بیرون زد و او به دنبالش. صدای بلندشان در محله پیچیده بود. علی داد زد:

ــ جرئت داری وایسا جوابتو بدم.

یاسر داخل خانه‌شان چپید و در را "تق"ی به هم زد. پیرزن به پاهای پرانتزی شده‌اش، استراحتی داد و نرم‌نرم از راهروی تنگ قدیمی برگشت. در همان حال گفت:

ــ آخه ننه‌ت خوب، بابات خوب، چرا با جماعت سر ستیز داری؟ می‌خوای گرگ شی بیفتی به جون آدما که چی؟ که آبجی‌تو می‌خواد؟

دختر رنگ‌پریده که جرئت بیرون آمدن از ساختمان را نداشت، همین‌که مادربزرگش را تنها دید، از لای پشت‌دری سرکی بیرون کشید. برادرش را که ندید، پنجره را باز کرد:

ــ رفت؟ برنگشت تو؟

پیرزن سرش را بالا انداخت:

ــ عین شصت‌تیر عقب اون مادرمُرده رفت. چسبیده در خونه‌شون. تا ننه‌شو باد نده ول نمی‌کنه که. الان راضیه‌ام دماغشو می‌ذاره لا چادر و می‌آد دم در.

ــ نمی‌ذاشتی بره خاتون. خیلی حرصی شده بود.

خاتون آویزهای روسری‌اش را از روی سینه، دو طرف شانه‌اش بالا انداخت. لب حوض فیروزه‌ای نشست و در حال به هم مالیدن دست‌هایش در آب گفت:

ــ بچه سید خونش زود جوش می‌آد. یاسر که دیده بود علی باهاش سر بدی داره، چرا اول سنگاشو با اون وا نَکَند؟ حالا یه‌ فص کتک بخوره، نوش جونش.

عسل دستش را مُشت کرد و جلوی دهانش گرفت:

ــ اِ، اِ، خاتون! عوض اینکه آب بریزی رو آتیش علی، بنزین می‌ریزی؟

خاتون مُشتی آب به صورتش زد، دستش را برای دختر پرت کرد و گفت:

ــ جای اندرز دادن برو اون چادر منو بیار برم بیارمش.»


نظرات کاربران

tazi
۱۴۰۱/۱۱/۱۱

موضوع و داستان پردازی جذاب بود و چیزی که من خیلی دوست داشتم گویش خاص کاراکترهای داستان بود

aykiz
۱۴۰۲/۰۶/۱۶

قشنگ بود ولی هیجانش کم بود گویش کوچه بازاری قشنگی هم داشت

NilGooN
۱۴۰۱/۱۲/۱۳

تعلیق بالا متن زیبا. شخصیت پردازی خوب بود علاوه بر همه گویش

کاربر ۱۴۳۱۴۴۷
۱۴۰۲/۰۲/۲۶

عالی بود

کاربر ۱۶۳۱۵۹۸
۱۴۰۲/۰۱/۱۰

اصلا کتاب جالبی نبود نمیدونم چرا دوستان توصیه کرده بودند کتاب خیلی کشدار و طولانی بود شخصیت مرد داستان ضعیف بود و شخصیت دختر یا همون شمیم خیلی آویزون و راحت بود کلا فضای داستان جالب نبود و پر از

- بیشتر
کاربر ۳۵۶۸۱۲۸
۱۴۰۲/۰۱/۰۶

بسیار عالی

nafis.s.m
۱۴۰۱/۱۱/۰۶

قشنگ بود

صنم
۱۴۰۳/۰۲/۰۲

یه زندگی ساده و به دور از هر اتفاق غیر منطقی که قشنگ می‌شینه به جون آدم

س.ب
۱۴۰۲/۱۱/۰۸

داستان خیلی سطحی و موضوع تکراری

aayeh
۱۴۰۲/۰۱/۱۸

یک اصطلاح هست که میگه جا داشت، سمباده کشی بشه، مصداق این کتابه، شخصیت ها، نقشها، کلیت داستان قابل تامل بود، دیالوگها طبیعی و نسبتا خوب بود، روال کلی داستان ساده و قابل فهم بود اما، یک زاویه های تیز

- بیشتر
بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱)
یادشون بده از اول به زنت احترام بذارن.
کاربر ۱۶۳۱۵۹۸

حجم

۶۲۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۸۲۴ صفحه

حجم

۶۲۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۸۲۴ صفحه

قیمت:
۸۵,۰۰۰
تومان