گربه با صدای بم و مطبوع خود گفت: «حبسکردن خودت توی یه کتابفروشی اشکالی نداره؛ چیزی که ما رو نگران میکرد این بود که به پوستهٔ خودت پناه برده بودی.»
«پوستهٔ خودم...»
«لطفاً ازش بیرون بیا.»
mostafa
کسی به حقیقت یا اصول اخلاقی یا فلسفه علاقهای نداره. مردم خودشون رو برای خرج زندگی از پا میندازن. تنها چیزی که میخوان یا برانگیختهشدنه یا درمان. تنها راه زندهموندن کتابها در چنین دنیایی تغییر ماهیت دادنه. اجازه دارم این رو بگم؟ فروش همهچیزه. هرچقدر هم که یه شاهکار ادبی عالی باشه، اگه نفروشه ناپدید میشه.»
mostafa
«این حقیقت نداره که هرچی بیشتر بخونی، چیزهای بیشتری از دنیا رو میبینی. مهم نیست که چقدر دانش و آگاهی فروکنی توی سرت، چون تا وقتی با ذهن خودت فکر نکنی و با پاهای خودت راه نری، آگاهی و دانشی که بهدست میآری توخالی و قرضیه.»
mostafa
«هوم! حس شوخطبعی تو یهچیزی کم داره، اما دلت پاکِ پاکه. این دنیا انواعواقسام موانع رو جلوی پاهامون قرار میده و اون حد از سختی که ناچاریم تحملش کنیم مسخرهست. بهترین سلاح ما برای جنگیدن با اینهمه درد و سختی توی دنیا، منطق یا خشونت نیست؛ شوخطبعیه.»
mostafa
«اگه تو توی دنیای تخیلی کتابهای ناتسوکی بزرگ شدی، پس باید این رو بدونی: در دنیای امروز، مردم زمان یا پولی برای خرجکردن سر ”شاهکارهای ادبی“ یا هرجور کتاب قطور با داستان خیلی طولانی ندارن؛ اما درعینحال، کتابخوندن هنوز هم مُدروزه؛ چون شأن و اعتبار میبخشه. همه میخوان لافِ خوندن یه کتاب سنگین رو بزنن و به همین خاطر، ما آثارمون رو در حالی منتشر میکنیم که اینجور نیازهای مردم رو در ذهنمون داریم. بهطور خلاصه...»
برای تأکید روی نقطهنظرش گردنش را جلو کشید.
«کتابهای زودهضم و بیمایه و نسخههای کوتاهشده مثل برق به فروش میرسن.»
Sophie