بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عزاداران بیل | صفحه ۴ | طاقچه
کتاب عزاداران بیل اثر غلامحسین ساعدی

بریده‌هایی از کتاب عزاداران بیل

۴٫۱
(۱۳۸)
پسر مشدی صفر که به ماه و پارگی ابرها نگاه می‌کرد، گفت: «مشدی اسلام، می‌دونی که مشدی جبار و پسر ننه‌فاطمه رفتند پوروس، دزدی؟» اسلام گفت: «به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟» پسر مشدی صفر گفت: «خودم دیدمشان.» اسلام که با مال بندها ور می‌رفت، گفت: «بی خود دیدی.»
زهرا۵۸
پسر مشدی صفر یک قدم دیگر جلو آمد و ایستاد. کلنگ را دو دستی برد بالا و مثل برق آورد پایین و کوبید به کمر خاتون‌آبادی. اول صدایی بلند شد، انگار که درختی را انداختند. بعد زوزه‌ی درمانده‌ای که ناگهان منفجر شد و تبدیل شد به نعره‌ی وحشتناک و عجیبی که همه‌ی بیلی‌ها شنیدند. خاله گیج و مبهوت افتاد پای دیوار. پسر مشدی صفر دوباره کلنگ را برد بالا و آورد پایین و نعره را خاموش کرد. اسلام که نشسته بود کنار استخر، پرید بالا و بهت‌زده به انعکاس ناله‌ی خاتون‌آبادی گوش داد. بَیلی‌ها ریختند بیرون. پسر مشدی صفر کلنگ به دست خود را انداخت توی تاریکی و گم شد.
زهرا۵۸

حجم

۱۸۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

حجم

۱۸۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۲۰۸ صفحه

قیمت:
۷۳,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد