بریدههایی از کتاب عزاداران بیل
۴٫۱
(۱۳۷)
خاله گفت: «من میدونستم که آخر سر میآریش تو خونه!»
عباس گفت: «همین حالا شستمش.»
خاله گفت: «خیال میکنی سگ با شستن تمیز میشه.»
عباس گفت: «همهی شما خیال میکنین که فقط با کشتن تمیز میشه.»
Toobakiani
دکتر برگشت و گوشی را روی سینهاش گذاشت. صدای زنگوله آرام آرام دور شد و...
در انتهای بیابان خاموش شد.
"Shfar"
مشدی حسن پایش را زد به زمین و گفت: «نه، من مشد حسن نیستم، مشد حسن رفته سید آباد عملگی، من گاو مشد حسنم.»
کدخدا گفت: «لاالهالااللّه! آخه تو چه جور گاوی هستی مشد حسن؟ از گاوی چی داری؟ آخه دمت کو؟»
مشدی جبار گفت: «آها، دمت کو؟ سُمت کو؟»
مشدی حسن یک دفعه خیز برداشت؛ دیوانهوار دور طویله میدوید و شلنگ تخته میانداخت و هر چند قدم کلهاش را میزد به دیوار و نعره میکشید؛ تا رسید جلو کاهدان و همان جا ایستاد. چند لحظه سینهاش بالا و پایین رفت. بعد سرش را برد توی کاهدان و دهنش را پر کرد از علف و آمد ایستاد روی چاه؛ همان جایی که اسلام کاه رویش پاشیده بود؛ و با صدایی که به زحمت از گلو خارج میشد، گفت: «مگه دم نداشته باشم نمیتونم گاو باشم؟ مگه سم نداشته باشم، دم نداشته باشم، گاو نیستم؟ مگه بیدم قبولم نمیکنین؟»
پدرام پورقلی
پسر مشدی صفر که به ماه و پارگی ابرها نگاه میکرد، گفت: «مشدی اسلام، میدونی که مشدی جبار و پسر ننهفاطمه رفتند پوروس، دزدی؟»
اسلام گفت: «به من چه؟ به تو چه؟ به ما چه؟»
MrDreamer
خاله گفت: «خیال میکنی سگ با شستن تمیز میشه.»
عباس گفت: «همهی شما خیال میکنین که فقط با کشتن تمیز میشه.»
Roz
خاتونآبادی گفت: «اگه خوشت میآد، ورش دار و ببرش بَیل.»
عباس گفت: «ببرم چه کارش بکنم؟»
خاتونآبادی گفت: «ببر نگرش دار.»
عباس گفت: «میترسم سگهای بَیل راهش ندن.»
خاتونآبادی گفت: «سگها که راهش میدن. اگه آدمها راهش ندادن، ولش کن، اون وقت خودش بر میگرده و میآد خاتونآباد.»
Afsaneh Habibi
خواهر عباس گفت: «فکر میکنی دوباره حالش خوب بشه؟»
اسماعیل گفت: «خدا میدونه، اما من میدونم که مشدی حسن گاوشو خیلی بیشتر از خواهرم دوس داره.»
خواهر عباس گفت: «بَیلیها همهشون این جوریَن.»
Toobakiani
«فکر میکنی چی چی باشه مشدی جبار؟»
عبداللّه گفت: «یه صندوقه دیگه، یه صندوق حلبی.»
مشدی بابا گفت: «معلومه که صندوقه، ولی چی توش هس؟»
عبداللّه بلند شد و دور صندوق را گشت و گفت: «در که نداره، وقتی در نداشته باشه که نمیشه فهمید چی توش هس!»
اسماعیل گفت: «وقتی در نداره، تو هم نداره که پر باشه یا خالی باشه.»
زهرا۵۸
کدخدا گفت: «مشد اسلام، اگه بری دیگه تو بَیل کسی پیدا نمیشه که کاری از دستش بر بیاد. آخه چرا میخوای بری؟»
MrDreamer
نزدیکیهای ظهر بود که موسرخه را پشت خرمنها و کنار آسیاب پیدا کردند. پوزهاش دراز شده بود مثل پوزهی موش، پشمهای سر و صورتش به هم ریخته بود. دست و پایش ورم کرده و کثیف بود، انگار که سم پیدا کرده بود. خلخالهای پایش گلآلود بود. زور میزد که چشمهایش را باز کند و نمیتوانست. چند تکه کهنه از اندامهایش آویزان بود.
پدرام پورقلی
حجم
۱۸۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۸۷٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۷۳,۰۰۰
۳۶,۵۰۰۵۰%
تومان