یکی از خصوصیات آدمها، که فورد هیچوقت از اون سر درنیاورده بود، عادت عجیبوغریب اونها بود به اینکه چیزهای پیشپاافتاده و بدیهیات مثل روز روشن رو دوباره و دوباره تکرار کنند. مثلاً «روزِ قشنگیه» یا «ماشالّا چه قد بلندی دارید» یا «ای خدا، قیافهتون چرا اینطوریه؟ مریض شدید خدایی نکرده؟» فورد برای توضیح این عادت آدمها یه تئوری درست کرده بود. پیش خودش به این نتیجه رسیده بود که اگه آدمها بدون توقف، زبون و لبهاشون رو تکون ندن این اندامها زنگ میزنند. البته بعد از چند ماه مشاهده و تفکر عمیقتر این تئوری رو گذاشته بود کنار و به این نظریه رسیده بود که اگه آدمها بدون توقف، زبون و لبهاشون رو تکون ندن مغزشون شروع میکنه به کار کردن. بعد از چند وقت فورد این تئوری رو هم ول کرد چون بهنظرش خیلی نیشدار و تلخ میاومد و به این نتیجه رسید که از آدمها خوشش میآد. اما هنوز هم بعضی وقتها حرصش میگرفت وقتی میدید که آدمها چهقدر از چیزهای مهم دنیا بیخبرند.
فرنوش
اگر کسی بیشتر از چند دقیقه مستقیم به چشمهای او نگاه میکرد اشک تو چشمهای خودش جمع میشد.
B-vafa
صدا آهسته و و لحن اون ناامیدانه بود
erfan
گفت «آقای دنت.»
«بله؟»
«باید چندتا چیز بهتون بگم. میدونید به این بولدوزر چهقدر آسیب میرسه اگه از روی شما رد بشه؟»
«چهقدر؟»
«هیچی!»
soroush
«زندگی! یا باید ازش متنفر بود یا باید بهش محل نذاشت. فقط نمیشه دوستش داشت.»
سَمَر
بزرگتر از آسمانخراشهای سربهفلککشیده و بیسروصداتر از صداخفهکنِ سلاحهای بیصدا.
B-vafa
زاپود گفت «آره. اما فقط محض اطمینان و امنیت. باشه؟»
«امنیتِ کی؟ من یا شما؟»
سَمَر
اگه آدمها یهبار هم که شده باهم مثلِ آدم رفتار کنند، دنیا خیلی باحال میشه.
LiLy !
داموگران! سیارهی گرم. داموگران! سیارهی دورافتاده. داموگران! سیارهی کاملاً ناشناخته. داموگران! مقرِ مخفیِ پروژهی قلب طلا.
آروین
من راضیترم که هر روز خوشبخت باشم تا اینکه حق با من باشه.
i_ihash