واقعاً نمیدانست چه بگوید تا تأثیر یک آدم بیسواد و احمق را روی سونیا نگذارد، ولی بعداً معلوم شد این مسئله آنقدرها هم که میترسیده، مشکل چندان بزرگی محسوب نمیشده. سونیا عاشق حرف زدن بود و اُوِه عاشق سکوت. اُوِه بعدها حدس زد که چرا مردم معتقدند آن دو همدیگر را تکمیل میکنند
کتابخوان_پردیس
وقتی آدم یک نفر را از دست میدهد، دلش برای خیلی از نکتههای کوچک تنگ میشود؛ برای خندههایش، اینکه چگونه در خواب خودش را از یک دنده، روی دندهٔ دیگر میانداخت، یا اینکه آدم دیوار را به خاطر او رنگ میزد.
کتابخوان_پردیس
اُوِه نجواکنان گفت «راستش یک لحظه میخواستم پول رو برای خودمون نگه دارم.» و دست پدر را محکمتر فشرد، انگار میترسید مبادا پدر دستش را رها کند.
پدر گفت «میدونم.» و دست پسر را محکمتر گرفت.
کتابخوان_پردیس
در اخبار اعلام شده که برف نخواهد بارید، ولی به عقیدهٔ اُوِه، این خودش نشانهٔ آن است که حتماً برف خواهد بارید.
کتابخوان_پردیس
تازه مردکِ دیوانه نامزد هم دارد. ده سال جوانتر از خودش. اُوِه او را «گوسفند موطلایی» صدا میکند. در شهرک قدم میزند و مثل پاندای مستی با کفشهایی که طول پاشنهاش به اندازهٔ طول یک آچار فرانسه است، تلوتلو میخورد. صورتش را عین سرخپوستها نقاشی میکند و چنان عینک آفتابی بزرگی به چشمش میزند که معلوم نیست عینک است یا کلاهخود، تازه یک سگ بینهایت کوچک هم دارد که ول میگردد، الکی پارس میکند و روی سنگفرشهای جلوِ خانهٔ اُوِه هم میشاشد. زنک فکر میکند اُوِه متوجه نمیشود، ولی اُوِه همهچیز را میفهمد.
کتابخوان_پردیس
او مردی سیاهوسفید بود.
همسرش رنگ بود؛ تمام رنگهای او.
rez1.314