فرزندان دورگه اغلب برای پیدا کردن جایگاهشان دچار مشکل هستند.
ka'mya'b
چه عاملی یک چیز را ارزشمند میسازد؟ گم کردن و پیدا کردن دوبارهاش.
بهار قربانی
اگر میدانست قرار است چنین اتفاقی بیفتد، کمی بیشتر نگاهش میکرد. بیشتر میبوسیدش.
کاربر ۱۴۸۰۸۱۲
به خودش قول داد، هرگز، هرگز نمیگذارم زندگیام آنطور تمام شود.
زهرا۵۸
میتوانست اندکی یادآور این جمله باشد، دوستت دارم. تو فقط بهخاطر آنچه هستی زیبایی.
esh
و به دنبال دفترچه خاطراتی گشت که آن کریسمس مادرش به او هدیه داده بود. بالاخره اتفاق مهمی افتاده بود؛ چیزی که باید ثبتش میکرد. اما نمیدانست چطور آن را توضیح بدهد، اینکه چطور همهچیز در عرض یک روز عوض شده، اینکه چطور کسی که آن همه دوستش داشت، یک لحظه کنارش بود و لحظهای بعد: رفته.
(:Ne´gar:)
هر روز صبح لیدیا و نات خودشان را در تختشان مییافتند و فقط لحظهای بهنظرشان میآمد که شاید دنیا روال صحیح خودش را بازیافته باشد: شاید الان به آشپزخانه بروند و مادرشان را جلوی اجاق گاز ببینند که منتظر است در آغوششان بگیرد، ببوسدشان و تخممرغ سفت بهخوردشان بدهد. هیچگاه این آرزو را به زبان نمیآوردند، اما هر صبح وقتی وارد آشپزخانه میشدند و جز پدرشان کسی را آنجا نمییافتند، در حالی که با لباس خواب چروکش دو کاسهی خالی توی دست دارد، به همدیگر نگاه میکردند و میفهمیدند: مادر هنوز نیامده؟
زهرا۵۸
«هیچ وقت اگر خندهات نیامد، نخند. این یادت باشد.»
zohreh mi
«متأسف؟ برای چی؟ چیزی برای تأسف وجود ندارد. راستش من برای تو متأسفم؛ که عاشق کسی بودی که از تو نفرت دارد.»
𝓝𝓮𝓰𝓪𝓻
«همان کاری را انجام بده که بقیه انجام میدهند. این چیزی بود که همیشه به لیدیا میگفتی؛ دوست پیدا کن. همرنگ بقیه شو. ولی من نمیخواستم او مثل بقیه باشد.» گوشههای چشمانش به سوزش میافتند: «میخواستم استثنایی باشد.»
زهرا۵۸