منتظر ماندیم و سعی کردیم آنقدر زیاد به آن نگاه نکنیم که چشممان به آن عادت کند. مثل واژهای که اگر بیشازحد تکرار شود بعداز مدتی فقط به صدای آن عادت میکنیم و معنای آن از یادمان میرود.
n re
تحت بدترین شرایط، هر موجودی سزاوار حق حیات است.
n re
«ما باید در بدترین موقعیتها به دنبال راهی برای بهتر ساختن شرایط باشیم. هر روز، یک مسابقهٔ شطرنج است؛ رقابتی بین ما و شرّ. بیشتر روزها ما برنده میشویم. بعضی روزها هم برنده نمیشویم.»
n re
زندگی با قلبی شکسته، مانند این است که با نیمی از جانت زندگی کنی و این به آن معنا نیست که نیم دیگرت زنده است. این یعنی نیمی از تو مُرده است و این اصلاً زندگی نیست.»
n re
بهاندازهٔ یک نفس با مرگ فاصله داشتیم. آن لحظه از لحظاتی بود که واقعاً میدانستم زندگی ضمانتی ندارد. اینکه همیشه از این حقیقت غافل هستیم. هر روز از خواب بیدار میشویم و گمان میکنیم فردا نیز به همین شکل خواهد بود.
همیشه به این صورت نیست.
n re
جایی میان راه... جایی بین اینجاوآنجا... من قلبم را به تو باختم... و نمیخواهم آن را پس بگیرم-هرگز. میشنوی؟»
n re
تو اولین کسی بودی که تکههای وجود مرا کنار هم گذاشتی. وقتی پای عشق به میان آمد، تو سینهخیزرفتن، راهرفتن و دویدن را به من آموختی
n re
شیوهٔ صحبتکردن تو تسکینبخش است.»
n re