کتاب شب وحشت
معرفی کتاب شب وحشت
کتاب شب وحشت بهقلم سعید هاشمی را نشر جمال منتشر کرده است. این کتاب، با بیانی شیوا و ساده داستان زندگی مسلمبنعقیل و مخصوص کودکان و نوجوانان است.
درباره کتاب شب وحشت
آشنایی با شخصیتهای اثرگذار در تاریخ اسلام یکی از موضوعات مهم در آموزش و تربیت معنوی کودکان است که موجب تقویت ایمان و اعتقاد آنها و درسآموزی از این شخصیتها میشود. کتاب شب وحشت بهقلم سعید هاشمی به زبانی ساده و نزدیک به ذهن و زبان کودکان و نوجوانان معاصر در قالب داستان به زندگی مسلمبنعقیل و شرح ماجراهای حضور او در کوفه و واقعهٔ عاشورا میپردازد.
خواندن کتاب شب وحشت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کودکان و نوجوانان علاقهمند به داستانهای مذهبی و نیز والدین و مشاورینی که دغدغهٔ آموزش و تربیت معنوی و مذهبی کودک را دارند از خواندن این کتاب سود خواهند برد.
بخشی از کتاب شب وحشت
«نزدیک غروب بود که مسلم خسته و کوفته به کوفه رسید. خوب بود که هوا داشت تاریک میشد! اگر روز بود ممکن بود او را بشناسند. از اسب پیاده شد، افسار اسب را گرفت و پیاده راه افتاد. گوشهٔ دستارش را بر چهرهاش کشید. پیرمردی داشت از روبهرو به سمت او میآمد. کوزهٔ آبی در دست داشت و دست نوهاش در دستش بود. مسلم به او سلام کرد و گفت: «پدرجان! خانهی مختار ثقفی کجاست؟ پیرمرد به سرتاپای او نگاه کرد و گفت: «غریبه هستی؟»
ـ بله از را دوری میآیم.
پیرمرد با انگشت اشارهاش مکان دوری را نشان داد و گفت: «آن مغازهی رنگرزی را میبینی؟ بعد از آن مغازه، یک کوچهٔ باریک است، آن کوچه را...» وقتی حرفهای پیرمرد تمام شد، مسلم خسته، ولی خوشحال از پیرمرد خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. هوا دیگر تاریک تاریک شده بود. خانهٔ مختار دری چوبی، بزرگ و رنگورورفتهای داشت. در خانه را زد و چند لحظه بعد، زنی سر از در بیرون آورد. با دیدن غریبهٔ چهرهپوشیده ترسید و کمی عقب رفت. مسلم گفت: «سلام بانو! اینجا منزل مختار است؟»
ـ بله.
ـ میشود بگویید بیاید؟
چند لحظه بعد مختار در چهارچوب در ظاهر شد. مسلم به قیافهی مختار نگاه کرد. مختار، پیر شده بود و ریشهایش به سپیدی میزد. موهایش بلند و ابروهایش پرپشتتر شده بودند. ابروهای پرپشتش بههم چسبیده بودند و چهرهی جدی مختار را جدیتر کرده بودند. بهحدی که هرکس او را میدید، فکر میکرد اخم کرده است. مختار به قیافهٔ مرد غریبه نگاه کرد.
ـ بفرمایید برادر! امری دارید؟
ـ سلام، مختار!
همین یک کلمه کافی بود تا مختار مسلم را بشناسد. با شوق و با صدای بلند گفت: «ابنعقیل! خوشآمدی! خانهٔ مرا چهطور پیدا کردی؟» مسلم را در آغوش کشید و بعد دست او را گرفت و به خانه برد. مسلم اول دستورویش که حسابی خاک گرفته بود و آشفته بود، شست. بعد به نماز ایستاد. بعد از نماز، مختار گفت شام بیاورند. مسلم روزها بود که غذای درستوحسابی نخورده بود. گرسنه و تشنه بود. مختار سر سفره به چهرهی لاغر و آشفتهٔ مسلم نگاه میکرد.»
حجم
۲۸٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه
حجم
۲۸٫۹ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۵۶ صفحه