دانلود و خرید کتاب رحیم دیوونه ناهید گلکار
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب رحیم دیوونه اثر ناهید گلکار

کتاب رحیم دیوونه

نویسنده:ناهید گلکار
انتشارات:نشر داستان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۶۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب رحیم دیوونه

کتاب رحیم دیوونه نوشته ناهید گلکار است. پسر جوانی بعد از سربازی به خانه برمی‌گردد و متوجه می‌شود بچه‌ها در حال آزار و اذیت کسی هستند که معلولیت دارد و او را رحیم دیوونه خطاب می‌کنند جلوی آن‌ها را می‌گیرد و گاهی برای پسر غذا می‌آورد و هم‌زمان دخترخاله‌اش لیلی هم همین‌کار را می‌کند تا اینکه شب عروسی لیلی رحیم به خانه آن‌ها می‌اید و از یکی از مردهای خانواده به شدت کتک می‌خورد. فرار می‌کند اما راوی داستان او را رها نمی‌کند و پشت سرش می‌رود کم‌کم متوجه می‌شود رحیم چیزی که به نظر می‌آید نیست و شخصیت دیگری دارد. 

خواندن کتاب رحیم دیوونه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب رحیم دیوونه

از اون روز به بعد، هر روز رحیم رو می‌دیدم که توی کوچهٔ ما پلاس بود. بچه‌ها سر به سرش میگذاشتن و بزرگ‌ها بسم الله می‌گفتن و رد می‌شدن. اما اون، مدام دور و اطراف خونهٔ ما بود و من و لیلی بهش غذا می‌دادیم و گاهی هم یک پولی کف دستش میذاشتیم و اون هر بار تعارف می‌کرد و می‌گفت: مممن ددیوونه نیستم! گدا هم نننیستم! اما به زور بهش می‌دادم. با وجود اینکه محتاج بود، نمی‌خواست پول رو بگیره و تعارف می‌کرد. رحیم، برخلاف اون چیزی که مردم می‌گفتن آروم به نظر می‌رسید و کاری به کار کسی نداشت. این بچه‌های محله بودن که دست از سرش برنمی‌داشتن. می‌زدنش و مسخره‌اش می‌کردن و اون بی‌چاره حربه‌ای جز آب دهن نداشت که از خودش دفاع کنه. چند بار اونو از زیر دست و پای بچه‌ها درآوردم درحالیکه یا سرش شکسته بود و یا به‌شدت زخمی شده بود. یک بار هم دندهٔ اونو شکسته بودن که مدت‌ها پیداش نشد. مردم اونو بدشگون و نجس می‌دونستن و می‌خواستن با کتک و فحش، کاری کنن که دیگه به کوچهٔ ما نیاد. چند بار هم دادنش دست پاسبان ولی چند روز بعد دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. مردم تهران قدیم از لولاگر گرفته تا نواب و سَلسبیل و خوش، همه رحیم دیوونه رو می‌شناختن! و اگر مثل من زنده باشن، هنوز هم به یاد میارن!

یک روز سرِ ظهر که باز من از بیرون اومده بودم، رحیم رو درِ خونه دیدم. گفتم: چطوری رحیم؟ منتظر جواب نشدم و رفتم توی خونه. وقتی غذا می‌خوردیم، یاد اون افتادم و یک کم براش کشیدم و در میونِ اعتراض مامان که می‌ترسید ظرف به دست رحیم بخوره و نجس بشه، براش بردم. همون موقع، لیلی هم با یک کم گوشت کوبیده که لای نون گذاشته بود، اومد. منو که دید، دستپاچه شد. به شوخی گفتم: به‌به گوشت کوبیده! رحیم به منم میدی؟ رحیم گفت: ببباشه ببببرای شششما، من نمی‌خوام. گفتم: نه داداش شوخی کردم؛ برو بخور نوش جونت. رحیم غذاها رو گرفت و بلافاصله رفت. لیلی نگاهی به من کرد و پرسید: رضا؟ چقدر خوب با رحیم رفتار می‌کنی! مرسی! گفتم: خب پسر خوبیه! تو چرا تشکر می‌کنی؟ آهسته گفت: تو هم فکر می‌کنی رحیم دیوونه نیست؟ به شوخی گفتم: والله دور و ور ما پُر از دیوونه است! رحیم خیلی هم عاقله! اگر کسی بهش کار نداشته باشه، با کسی کاری نداره! بیچاره، دیوونهٔ بی‌آزاریه! الآن دیدی چه راحت گرفت و رفت؟ بچه‌ها اذیتش می‌کنن و به حال خودش نمیذارنش. گفت: آره، دیوونه نیست؛ یعنی من اینطوری فکر می‌کنم. مریضه! و با افسوس سرشو انداخت پایین و رفت.

کم‌کم می‌شنیدم تو محلهٔ ما هر کس می‌خواست به کسی توهین کنه، با لحن بدی، رحیم دیوونه خطابش می‌کرد! و این بدترین فحش برای اون شخص محسوب می‌شد. ولی رحیم به امید اینکه غذایی از دست من و لیلی بگیره، باز هم می‌اومد. و اینطور که معلوم بود لیلی از همهٔ ما بیش‌تر بهش می‌رسید. من دیگه رفتم سر کار و زیاد از لیلی خبر نداشتم؛ فقط همون چیزهایی بود که از مامان می‌شنیدم.

اوایل شهریور، در یک شب جمعه که عروسی لیلی بود، اون اتفاقِ عجیب افتاد!

نظرات کاربران

reyhaneh
۱۳۹۹/۱۱/۲۶

قسمت کودکی رحیم خیلی جذاب بود ولی اخررش انگار نصفه موند و کامل نشد

ارمین عبدلی
۱۳۹۹/۰۷/۰۱

جذاب و خوب بود اما خیلی بد تموم شد حساس ترین جای داستان تموم شد . تازه داست قصه به اوج خودش می رسید یه دفعه تموم شد

کاربر ۱۳۵۸۸۱۹
۱۳۹۹/۰۵/۰۷

مثل همه نوشته های خانم گلکار عالی بود.من از رمان عزیزجان تا حالا همراه ایشون هستم .نوشته هاشون همه اموزنده وخواندنی هستن .قلم ساده وشیرینی دارن که برای همه سنین جذابه....خوش بدرخشید خانم گلکار عزیز

Parisa
۱۳۹۹/۰۴/۳۱

خیلی سوژه‌ی جذابی بود... البته می‌تونست بهتر بهش پرداخته بشه، انتهای داستان قابل پیش‌بینی بود و این مقداری از جذابیتش رو‌ کم می‌کرد ولی شوق به دونستن ماجرای زندگی رحیم میرزا خواننده رو وادار می‌کرد ادامه بده. داستان کوتاه و گیرایی

- بیشتر
roza
۱۳۹۹/۰۷/۲۵

رمان زیبایی بود و انسان رو باخودش به زمان های گذشته و حال و هوای اواخر دوران قاجار می بره

z.gh
۱۳۹۹/۰۳/۱۴

مثل همیشه عالی 😭😭😭

Soheila Bahrami
۱۳۹۹/۰۷/۱۹

کتاب جالبی بود..یه جورایی تلنگر به ما آدمها که از کنار همدیگه بی توجه رد نشیم

کاربر ۴۵۱۹۰۲
۱۳۹۹/۰۵/۱۵

قبل از مطالعه این کتاب سه کتاب دیگر ایشون رو مطالعه کردم و در نظر سنجی هم تاکید کردم به نظرم رمز جذابیت و تاثیر گذاری رمان های ایشان، واقعی بودن داستان ها شون هست(برداشت من چنین بود) اما به

- بیشتر
coco
۱۳۹۹/۰۵/۰۴

این کتاب را برای تولدم از دختر عزیزم هدیه گرفتم،برایم بسیار با ارزش است.این کتاب را هم خیلی دوست دارم.

baharaak
۱۳۹۹/۰۳/۲۳

خیلی خوب بود

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱)
مدتی بود که از خونه دور بودم. دورهٔ سربازی خیلی بهم سخت گذشت و توی بدترین شرایط خدمت کرده بودم. حالا، با برگهٔ پایان خدمت و خیالِ راحت، برمی‌گشتم خونه. از سرِ کوچه که پیچیدم، دیدم یک عده بچه و نوجوون ریختن سر یک مرد دیوونه و سر به سرش میذارن. اون، خودشو چسبونده بود به دیوار و با دهنی کج، درحالیکه دستشو گرفته بود زیر چونه‌اش، می‌گفت: تُف می‌کنم ها...! تُف می‌کنم ها...! بچه‌ها درحالیکه می‌خندیدن و با دست
کاربر ۲۹۳۴۸۷۵

حجم

۱۲۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

حجم

۱۲۸٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان