بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرگ | صفحه ۳ | طاقچه
۳٫۳
(۳۲)
پايان يک رمان، دست‌کم پايان اغلب رمان‌ها، صفحات قبل را به نوعی سرانجام می‌رساند. اين پايان اجازه می‌دهد که خواننده بخش‌های قبلی رمان را در پرتو تازه‌ای ببيند و به اين بخش‌ها جلوه يا جهت خاصی می‌بخشد. پايان رمان حداقل نقشی در ساختار و معنای آن بازی می‌کند. پايان يک رمان شبيه موجی است که سطح آبگيری را می‌پيمايد و به کل آن جلوه‌ای خاص می‌دهد. اما مرگ اين‌طور نيست. مرگ زندگی را به هيچ سرانجام يا تماميتی نمی‌رساند، هيچ معنايی به زندگی اضافه نمی‌کند. صرفا مانع از ادامه يافتن زندگی انسان می‌شود. ناميرايی را هم می‌توان به شيوه‌ای متفاوت با پايان رمان مقايسه کرد. در شرايط ناميرايی رمان هرگز به پايان نمی‌رسد. فقط ادامه پيدا می‌کند. نمی‌توان رمان را ختم کرد، چون رمان خاتمه‌ای ندارد. اما درست مثل مرگ، اين خاتمه نداشتن هم به نوعی معناباختگی می‌انجامد. اگر زندگی فانی را بشود با يک رمان ناتمام مقايسه کرد، رمانی که نويسنده‌اش آن را نيمه‌کاره رها کرده، ناميرايی را هم بايد با رمانی مقايسه کرد که مدام بايد به خواندنش ادامه دهيم. فکرش را بکنيد. رمانی را تصور کنيد که به معنی دقيق کلمه نمی‌توانيد زمينش بگذاريد، اما نه به اين دليل که خيلی جذاب است. شايد چند هزار صفحه اولش جذاب باشد. اما دليل اينکه نمی‌توانيد کتاب را زمين بگذاريد اين است که مجبوريد به خواندنش ادامه بدهيد
Ahmad
ناميرايی دلمشغولی‌های ما را هم به صورت بيرونی و هم به صورت درونی تهديد می‌کند: بيرونی، با امتداد دادنشان برای هميشه، ورای ظرفيتی که انسان می‌تواند به چيزی علاقه‌مند بماند. درونی، از طريق نوعی تضعيف روانی. ناميرايی باعث می‌شود احساس اضطراری که نسبت به اشتغالاتمان داريم، اضطرار ناشی از اين حقيقت که دير يا زود فرصت تکميل آنها يا لااقل مشارکت در آنها به پايان می‌رسد، از بين برود.
Ahmad
اپيکور می‌تواند پاسخ دهد که حتی اگر زندگی انسان با دلمشغولی‌هايش تعريف شود، هنگام مرگ ديگر اين دلمشغولی‌ها از دست می‌روند. و جايی هم برای دلتنگی برای آنها نمی‌ماند، چون کسی نمانده است که دلتنگ شود. اين پاسخِ نسبتا معقولی است. اما نمی‌تواند به عمق مسئله بپردازد. آنچه اين واقعيت به آن اشاره دارد بيشتر به مسئله جابه‌جايی منظرها مربوط می‌شود تا به فروکاستن زندگی به لذت و رنج. اگر زندگی ما يعنی طرح و برنامه‌های جاری و دلمشغولی‌هايی که طی زمان درگيرشان هستيم، رضايت دادن به از دست رفتن اين زندگی دشوار است. اپيکور طوری از زندگی حرف می‌زند که انگار زندگی يک کليد روشن و خاموش دارد. وقتی آگاهی و هشياری هست، يعنی زندگی هست. و فقدان آگاهی يعنی مرگ. اما آگاهی چيزی بسيار فراتر از هشيار بودن صرف است. وجهی از آگاهی درگير بودن و دلمشغولی‌هاست. درست است که شايد حق با اپيکور باشد که پس از مرگ جايی برای افسوس خوردن نمی‌ماند، ولی برای مايی که زنده‌ايم جا دارد از تصور مردنمان افسوس بخوريم. نه برای فقدان لذت که در اين مورد يقينا حق با اپيکور است؛ بلکه چيزی که جای افسوس خوردن دارد بی‌سرانجام ماندن آن دلمشغولی‌ها، و آن طرح و برنامه‌هايی است که زندگی انسان قائم به آن است.
Ahmad
لذت و رنج اموری لحظه‌ای هستند. دوام زمانی چندانی ندارند. لذت و رنج در مقاطع زمانی کوتاه رخ می‌دهند؛ آنها بيشتر مثل علامت‌های سجاوندی زندگی هستند تا خودِ زندگی. مشخصه زندگی انسانی دلمشغولی‌های آن است. زندگی بشر عمدتا چيزی نيست جز يک سلسله دلمشغولی‌ها: دلمشغولی با ديگران، با تحقيق و درس، با شغل، با فعاليت‌ها و سرگرمی‌ها. اين دلمشغولی‌ها لذت و رنج به همراه دارند، اما خودِ درگير شدن در آنها چيزی بيشتر از لذت و رنجِ صرف است. برنامه‌هايی مثل بزرگ کردن فرزند، پيشرفت در ورزش، مشارکت در کارزاری سياسی يا اداره يک مزرعه را نمی‌توان فقط با مقياس لذت و رنج ارزيابی کرد. اين چيزها بر اساس معنادار بودنشان ارزيابی می‌شوند، و معنادار بودن معياری است که به‌راحتی قابل اندازه‌گيری نيست.
Ahmad
مرگ دستاورد نيست، هدف نيست. مرگ چيزی نيست جز توقف زندگی ما. هايدگر برای نشان دادن اينکه اين توقف چيست، چند مقايسه انجام می‌دهد. مرگ نه رسيدن است و نه به کليّت و تماميت رساندن زندگی. مرگ رسيدن نيست، مثلاً مانند رسيدن يک ميوه. وقتی ميوه می‌رسد می‌توان گفت به چيزی تبديل شده که به سويش در حرکت بوده. ميوه رسيده به تمام و کمال آن ميوه‌ای شده است که می‌بايست. مثلاً يک سيب رسيده سيبی است که آماده است تا چيده شود و بذرش را بپراکند. اين حرف به اين معنی نيست که سيب هدفی برای خودش دارد، يا محصول نوعی طرح و برنامه است. فقط به اين معنی است که سيب وقتی به بار می‌نشيند که رسيده باشد. اما مرگ اين‌طور نيست. مرگ کامل‌ترين نمود زندگی نيست. مرگ زندگی را به حداکثرِ ظرفيتش نمی‌رساند. برعکس، مرگ به جای ظهور و بروز زندگی، همه آثار آن را محو می‌کند. به جای اينکه مسير زندگی را تحقق بخشد، آن را از بين می‌برد. مرگ را نمی‌توان نقطه اوج زندگانی دانست، لحظه‌ای که زندگی به سويش در حرکت است تا به پربارترين نقطه‌اش برسد. پس مرگ را نمی‌توان نوعی رسيدن تلقی کرد، آن‌طور که ميوه‌ها می‌رسند. درست به همين دليل است که مرگ به زندگی کليّت و تماميت هم نمی‌بخشد.
Ahmad
اين دقيقا ميرايی است که به کارهای ما معنا می‌بخشد و آنها را بااهميت می‌کند.
big of big
تلاش برای زندگی معطوف به آينده و غرق شدن در طرح و برنامه‌های فرد و درعين‌حال زندگی در لحظه حال متناقض به نظر می‌رسد. ظاهرا مثل اين است که بگوييم همزمان در لحظه حال زندگی کن و در لحظه حال زندگی نکن. اين کار در چنين حالتی غيرممکن به نظر می‌رسد. ولی لازم نيست حتما آن را به اين شکل تعبير کنيم. هيچ تناقضی ميان زندگی در لحظه حال و درعين‌حال غرق شدن در طرح و برنامه‌هايمان وجود ندارد. می‌توان هم دلمشغول مسائل حال حاضر زندگی بود و هم دلمشغول طرح‌ها و برنامه‌های آينده.
محمد
نامعلوم بودن زمان مرگ دو وجه دارد. از طرفی به اين معنی است که فرد مطمئن نيست که آينده‌ای خواهد داشت. اما از طرف ديگر از اين هم مطمئن نيست که آينده‌ای نخواهد داشت. زندگی با چنين عدم قطعيتی مستلزم پذيرفتن هر دو وجه است و نه فقط يکی از اين وجوه.
محمد
خصوصيات مرگ از جمله پايان‌بخشی، بی‌هدفی و محتوم بودنش در ترکيب با نامعلوم بودنش ما را در معرض اين احساس قرار می‌دهد که زندگی‌مان بی‌اهميت و بی‌معناست.
محمد
آنچه ما از شخصی که مرده است با خود داريم واقعا بخشی از او نيست، بلکه ته‌رنگی ــ گاهی ماندگارــ از زيستن او در ميان ماست. اين ته‌رنگ، به‌ويژه وقتی که فرد به‌تازگی مرده است، نوعی احساس صميميت خاص ايجاد می‌کند. اما باز بايد تأکيد کرد که اين صميميت معطوف به خود آن شخص نيست. او مرده است و ديگر وجود ندارد.
محمد

حجم

۱۳۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۹۸ صفحه

حجم

۱۳۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۹۸ صفحه

قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان