هیچ راهی نبود که بتوانم کنار آدمها راحت زندگی کنم. شاید باید تارکدنیا میشدم. وانمود میکردم خدا را باور دارم
Mohammad
روی فقیرها آزمایش میکردند و اگر به نتیجه میرسید، آنوقت به عنوان درمان روی پولدارها انجاماش میدادند. و اگر به نتیجه نمیرسید، همیشه بازهم فقیری بود که رویش آزمایش کنند.
Mohammad
نمیشد به آدمها اعتماد کرد. هرطور حساب میکردی باز آدمها ارزش اعتماد کردن را نداشتند.
سپیده اسکندری
نمیشد به آدمها اعتماد کرد. هرطور حساب میکردی باز آدمها ارزش اعتماد کردن را نداشتند.
Mohammad
اتاق رفتم. به اتاق خودم. بهترین چیزِ اتاق تختخوابم بود. دوست داشتم ساعتها در تختام بمانم، حتی در طول روز، با لحافی که تا چانه بالا کشیدهام. تختخواب جای خوبی بود، نه اتفاقی میافتاد، نه کسی آنجا بود، و نه هیچچیز دیگر.
.
مشکل اینجاست که همیشه انتخاب تو از بین دو تا بد است، مهم هم نیست که کدام را انتخاب کنی، هرکدامشان ذرهای از تو را میخورند، تا آنجا که دیگر چیزی باقی نماند. بیشتر آدمها در بیست و پنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود، و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد
سقف پاره کن!
من به هرحال سهمیه کتکم را خواهم داشت پس بهتر است کارهایی که دوست دارم انجام بدهم.
سقف پاره کن!
مشکل اینجاست که همیشه انتخاب تو از بین دو تا بد است، مهم هم نیست که کدام را انتخاب کنی، هرکدامشان ذرهای از تو را میخورند، تا آنجا که دیگر چیزی باقی نماند. بیشتر آدمها در بیست و پنج سالگی تمام میشوند. و بعد تبدیل میشوند به ملتی بیشعور که رانندگی میکند، غذا میخورد، بچهدار میشود، و هرکاری را به بدترین شکلاش انجام میدهد
Ayda
وقتی مادر مرا دید بلند شد و دوید سمتام و بغلام کرد. او مرا یکراست برد به اتاق و نشاند روی تخت. «هنری، تو مامانت رو دوست داری؟» راستاش نه، اما او خیلی غمگین بود بنابر این گفتم «بله.»
S E T A C
همه با هم در آن بودیم. همه با هم درون یک دیگِ گه بودیم. راه فراری وجود نداشت. یکروز سیفون همهمان کشیده میشد.
rain_88