دانلود و خرید کتاب پژواک چینه ها داوود صیادی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب پژواک چینه ها اثر داوود صیادی

کتاب پژواک چینه ها

نویسنده:داوود صیادی
انتشارات:نشر چهره مهر
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پژواک چینه ها

کتاب پژواک چینه ها نوشتهٔ داوود صیادی است. نشر چهره مهر این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب پژواک چینه ها

کتاب پژواک چینه ها حاوی یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر و ایرانی است. عنوان این داستان‌ها عبارت است از «تایر»، «شاهین»، «سیلاب» و «نفرین».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب پژواک چینه ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب پژواک چینه ها

«هوا روشن شد، باران بند آمد و آسمان صاف شد. همه جا پر از گل، و هر چاله‌ای با آب باران پر شده بود. بزرگترها می‌گفتند چنین بارانی را به عمر ندیده‌اند. جادهٔ خاکی منتهی به مزرعه‌ها چنان گل‌آلود شد که جابه‌جا ماشین‌ها را تا زیر سپر، در خودش غرق کرد. انعکاس نور آفتاب در دوردست بیابان، برقی نقره‌فام داشت و چشم را می‌زد؛ گویی کویر یک‌شبه به آینه‌ای بزرگ تبدیل شده بود. یک ساعت بعد، برق آینه نزدیک و نزدیک‌تر شد و همه جا را در خود فرو برد. حجم زیادی از آب باران بود که به پهنای کویر پیش آمد. من که هیچ، حتی بزرگترها هم تا آن موقع سیلاب ندیده بودند. وحشتی غریب کل روستا را در بر گرفت. نگرانی را می‌شد از صد متری در هر عابری حس کرد. زمین‌های تازه کشت‌شده را سیل یکجا شست و زیر آب غرق کرد. چند طویلهٔ قدیمی روی سر گوسفندها فرو ریخت. چند انبار گندم و جو و بذر تعاونی کشاورزان را آب گرفت، و خلاصه باران پر برکتی که بعد معلوم شد آخوند محل به واسطهٔ پول و هدایای مردم، برای آمدنش دعا کرده و نماز باران خوانده بود، تبدیل به بلایی آسمانی شد که خیلی‌ها را بیچاره و بدبخت کرد. مزرعهٔ ما هم از گزند دعای باران آن آخوند که به‌خاطر سید بودن، به او «آقا» می‌گفتند، در امان نماند. بخشی از زمین‌های تازه‌کشت‌شده را سیل شست و قسمت زیادی از مزرعه را که خاک‌ریز بلندی اطرافش بود، سیل محاصره کرد. پشت خاکریزها تا چشم کار می‌کرد آب بود. خاک سست خاک‌ریز، کم‌کم نم می‌کشید و در آب حل می‌شد و هر لحظه ممکن بود سیلابِ گیرافتاده، خاکریز را از جایی بشکند و تمام فشار آبش را یکجا در زمین‌ها و ساختمان‌های مزرعه رها کند. این اتفاق مساوی بود با ویران‌شدن یکجای مزرعه. پدرم و عمویش تصمیم گرفتند قبل از اینکه سیلاب، خاکریز را کنار بزند، خودشان از جایی که خسارت کمتری وارد شود، قسمتی از خاکریز را باز کنند تا آب به سمت آبکَندی قدیمی که کنار مزرعه بود برود. جای مناسب را پیدا و با کمک کارگرها شروع به کندن خاکریز کردند. یک ساعت بعد فریاد پدرم بلند شد: «برید عقب! برید کنار!» خاکریز شکافت و آب با فشاری باورنکردنی به سمت آبکند جاری شد و آن را به رودخانه‌ای خروشان تبدیل کرد. تا عصر، بر همین منوال بود تا بالأخره آب پشت خاکریز که تا کیلومترها بیابان را پوشانده بود خالی شد.

به وقت غروب، نور سرخ‌رنگ خورشید بر خاک صحرای خیس‌خورده، انعکاس نارنجی درخشانی داشت؛ انگار دستی بزرگ پوست بیابان را با دستمال آغشته به پارافین صیقل داده بود. فردای آن روز، ظهر با پدرم به مزرعه رفتم. حالا اندک آبی که در فرورفتگی و چاله‌ها باقی مانده بود هم جذب خاک تشنه شده و هیچ اثری از آب باران نمانده بود. با این حال به هر طرف که نگاه می‌کردم، سیلاب ردی از خرابی و مرگ به جا گذاشته بود. هیچ نشانی از کرت‌بندی‌های مزرعه که با حساب و کتاب و وسواس قسمت‌بندی و کشت شده بود، دیده نمی‌شد. دری چوبی و لاشهٔ چند گوسفند، مرغ، خروس، خرگوش وحشی، جوجه تیغی و شغال روی زمین پراکنده شده و در پهنهٔ یکدست بیابان برجسته‌تر دیده به چشم می‌آمد. تا به آن روز که ده سال از عمرم می‌گذشت، این چنین خرابی و این همه حیوان مرده یکجا ندیده بودم و از نگاه غم‌زدهٔ پدرم و عمویش و کارگرها می‌فهمیدم که آن‌ها هم که چند برابر من سن دارند، بار اول است که با همچین صحنه‌ای مواجه می‌شوند. همه بهت‌زده بودند و هیچکس کاری جز راه‌رفتن بین خرابی‌ها و جنازهٔ حیوانات نمی‌کرد. پدرم را دیدم که بالای سر لاشهٔ سگ خفه‌شده‌ای ایستاد، سر تکان داد و به سمت لاشهٔ بعدی می‌رفت. کارگرها و عموی پدرم هم همین کار را می‌کردند. همه در سکوت، مثل خواب‌گردها بی‌هدف به این سو و آن سو می‌رفتند. فقط گاه صدای نوچ‌نوچ کسی که حسرت و ناراحتیش را منعکس می‌کرد، به گوش می‌رسید.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۵۸ صفحه

حجم

۴۱٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۵۸ صفحه

قیمت:
۲۶,۵۰۰
تومان