دانلود و خرید کتاب وقتی سروها برگ می‌ریزند فهیم عطار
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب وقتی سروها برگ می‌ریزند اثر فهیم عطار

کتاب وقتی سروها برگ می‌ریزند

نویسنده:فهیم عطار
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب وقتی سروها برگ می‌ریزند

«وقتی سروها برگ می‌ریزند» رمانی نوشته فهیم عطار( -۱۳۵۴)، نویسنده ایرانی است. این کتاب به زندگی دانشجویی می‌پردازد که با تلاش فراوان در دانشگاه پذیرفته شده است و از اهواز به تهران آمده است. این داستان پنج فصل به نام بهار، تابستان، پاییز، زمستان و بی‌فصلی دارد. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «منتظم کلاسور قطور و رنگ و رورفته‌ای را انداخت روی میز و گفت: «بگیر بخون. از الف تا ی. انگلیسیت که خوبه؟ هرچی که از لودرهای چهارصد باید بدونی، این تو نوشته. جواب همه سؤالای مشتری رو باید توی آستینت داشته باشی. اگه پرسید لاستیک چی می‌خوره، چند اسب بخاره، باکتش چقدر ظرفیت داره، چند سیلندره. خلاصه همه‌چی. هر اشتباهی هم که بکنی، می‌ذارم کف دست دکتر. باید بفهمه کسی بهتر از من گیرش نمی‌آد. اگه یه مشتری رو بپرونی، دُکی هم تو رو می‌پرونه.» و قهقهه چندش‌آوری سر داد. چند صفحه از کلاسور را ورق زدم. هیچ کلمه و اصطلاح آشنایی به چشمم نخورد. بس که این دنیای جدید غریبه بود. نه لودرها را می‌شناختم و نه از تعمیراتشان سر درمی‌آوردم. فکرم رفت سمت پدرم. داشتیم می‌رفتیم شیراز؛ خاطره‌ای مبهم و کمرنگ از سفری شبانه. از ایذه که رد کردیم، خوردیم به شب و تاریکی افتاد به جانمان. بعد هم گرفتار گردنه‌های پیچ در پیچ شدیم. ژیان مثل معتادی که تریاکش دیر شده باشد، خمار بود و مِس‌مِس می‌کرد. پدرم سینه‌اش را چسبانده بود به فرمان و چهارچشمی جاده را می‌پایید و می‌راند. هروقت صدای قیژ موتور ماشین بلند می‌شد، می‌فهمیدیم افتاده توی سرازیری. هروقت هم ناله سر می‌داد یعنی خورده به تور سربالایی. مامان گفت: «محمود، می‌گن این کوه‌ها راهزن داره. بذار طلاهامو قایم کنم توی کلمن که اگر گرفتنمون، پیداشون نکنن.»

نظرات کاربران

کاربر ۱۳۵۸۸۱۹
۱۳۹۹/۱۰/۲۸

کتاب قابهای خالی رو وتعدادی از دلنوشته های ایشون رو هم تو کانالشون خوندم ودوستشون داشتم .به همین دلیل این کتاب رو هم خریدم.باید بگم از این ۹۷۰ صفحه ..اصل وهدف داستان تو ۲۰۰ ،۳۰۰ صفحه اخره...یه نگاه فلسفی به

- بیشتر
میس سین
۱۴۰۰/۰۹/۲۳

از آقای عطار کتاب قابهای خالی رو خونده بودم و دوست داشتم این کتاب رو به پشتوانه همون قابهای خالی خوندم که البته حتی میتونم بگم خیلی زیباتر بود. قلم بسیار دلنشین و لطیف و بااحساسی دارند. به امید کتابهای

- بیشتر
سپیده
۱۳۹۷/۱۱/۰۷

یعنی طاقچه خیلی محشری...مرسی❤❤❤

Aida
۱۳۹۹/۰۸/۱۹

کتاب زیبا و دوست داشتنی من که عاشق اش شدم🤍🖤

محبوبه غلامی
۱۳۹۹/۰۱/۱۱

عالیه این کتاب .

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۷۱)
تو اصلاً هم بچه نیستی. تو خیلی زود بزرگ شدی. کاش این‌قدر زود بزرگ نمی‌شدی. بزرگ‌تر که بشی، بیشتر می‌فهمی. بیشتر که بفهمی، بیشتر غصه می‌خوری. زود بزرگ نشو گل‌اندام.»
anahita.bdbr
زندگی دوباره چرخید. اصلاً از اول هم نایستاده بود. عشق بین آدم‌ها به دنیا می‌آد و بعد می‌میره. دوباره آدم‌ها عاشق می‌شن. هیچ‌وقت هیچ‌چیز تموم نمی‌شه. یه سمفونی زنده و پویا که همیشه هست. مطمئنم وقتی که من هم بمیرم، دنیا با همون سرعت به کارش ادامه می‌ده.»
ماهی ۲۷
اگر دینام به فکش وصل می‌کردیم، می‌توانست نصف برق اهواز را تأمین کند.
سپیده
با آن موهای طلایی و چشم‌های زاغ و پوست سفیدش هیچ شباهتی با باقی اهوازی‌ها نداشت. دُن‌ژوان محله بود. از روزی که پشت لبش سبز شد، دخترهای محله کشته و مرده‌اش بودند. فقط کافی بود موهایش را کتیرا بزند، یقه پیراهنش را سرپا کند و عینک آفتابی تقلبی‌اش را بزند روی چشمش. کار دخترها تمام بود و همه‌شان غش و ضعف می‌رفتند.
سپیده
خاتون همیشه از خوش‌خوابی‌ام کلافه بود: «فقط خدا کنه صوراسرافیل بتونه بیدارت کنه که از قیامت جا نمونی.»
n re
«من باید از بی‌فصلی بیرون بیام. می‌خوام دوباره فصل بهار رو تجربه کنم. می‌خوام کسی عاشقم بشه. فکر کنم استحقاقش رو داشته باشم. من اون همه سال توی یه دنیای متفاوت با دنیای خودم زندگی کردم. جایی که متعلق به اون نبودم. تونلی تاریک و سرد.
ماهی ۲۷
به تختخواب طبقه بالا اشاره کردم و گفتم: «من برم بالا دراز بکشم.» مرد ابرو بالا انداخت و گفت: «چی‌چی رو بری بالا؟ مگه درخت خرماس؟ هنوز به اندیمشک هم نرسیده‌یم. از حالا می‌خوای بخوابی؟»
سپیده
بعضی چیزا رو بهتره که خوب و تمیز نبینی. اون‌جوری جذاب‌تر می‌مونن. اگه خیلی شفاف ببینیشون شاید توشون یه چیزایی پیدا کنی که دوس نداشته باشی. می‌فهمی که چی می‌گم؟»
n re
شاید اصلاً عاشق نشده‌ام. آدم عاشق که نمی‌ترسد.
n re
«چرا؟ هیچ‌وقت دلت نخواسته ازدواج کنی؟ یا کسی رو داشته باشی؟» انگشت‌هایش را در هم گره زد و گفت: «نه، حتما نباید یه آدمی وجود داشته باشه تا بتونی با اون از تنهایی بیرون بیای. شاید بشه با چیزای دیگه هم از تنهایی دراومد. مثلاً اون پیانو رو می‌بینی؟ هدیه مادرمه، وقتی از کالج فارغ‌التحصیل شدم.
anahita.bdbr

حجم

۳۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

حجم

۳۵۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

قیمت:
۹۲,۰۰۰
۵۵,۲۰۰
۴۰%
تومان